عابس بن ابیشبیب راهی کربلا بود... شوذب، غلامی بود که همراه عابس آمده بود... روز عاشورا، عابس عزم میدان داشت..رو کرد به شوذب و گفت: چه در دل داری؟ میخواهی چه کنی؟
شوذب نگاهی کرد و گفت: همان کار که باید بکنم! میمانم و تا پای جان از فرزند دختر رسول خدا حمایت میکنم...
عابس گفت: من هم چنین گمانی به تو داشتم... حال که دل را یکدله کردهای و رفتنی نیستی، نزد ارباب برو تا تو را در ردیف یاران و فدائیانش ببیند و حساب کند... و بعد پیشاپیش من به میدان برو..چرا که میخواهم خون تو را به خدا واگذار کنم و این داغ را به جان بخرم... چراکه امروز روز عمل است و فردا روز حساب... شوذب نزد ارباب رفت...سلام کرد...نگاهش به نگاه امام گره خورد... و تمام شد...به سوی میدان شتافت...
دیدی! عابس، تنها نیامد...دست غلامش را هم در دستان ارباب نهاد...او را نیز در حبّ حسین علیه السلام حل کرد...حوالهاش داد به قرار گرفتن زیر آفتاب نگاه ارباب...چراکه میدانست این نگاه، گرمایی دارد که چیزی از منیّت در کسی باقی نمیگذارد...شعاع «لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا» که تابیدن بگیرد، هر ذره را خورشید عالمتاب آسمان طهارت میکند...
غلام بود... اما نگاه امام، او را ارباب ما کرد...
دیدی! عمری غلامی کرد...اما برای این بود که روزی به کربلا بیاوردندش...نقش کلیدیاش اصحاب الحسین شدن بود... گرچه از مسیر غلامی میگذشت...
خوشا بحال عابس که خوب یاوری بود در راه خدا...
خوشا بحال شوذب که خوب صابری بود در راه خدا...
⚫️
@shab_amaliat