خاطره‌ی سوم • صبحِ یک جمعه ی دلگیر دلم گفت بگویم بنویسم که چه کردند باتو... چه بگویم به چه حالی یَلِ ماراکشتند... حاج قاسم بشنو،خبرت سنگین بود دیدنِ دست تو و انگشتر خواب مارا بِرُبود چه نمازی خواندند همه ی مردم شهر در کنار رهبر و در آن سوگ عذاداری تو،بغض آقامان شکست حاج قاسم بشنو،غم تو سنگین بود اشک رهبر اما کوهی از درد به دلها میگذاشت در نبودت اما نگذاریم علی را تنها... [مبیناصحرایی]