خاطره‌ هجدهم • خواب بودم که باصدای مادرم که صدام میکرد از خواب بلند شدم... گف زهرا زود تلویزیونو روشن کن ببینم این داییت چی میگه😠 داییم صبح زود بهش پیام داده بود سردارو ترور کردن 💔 روشن کردن تلویزیون همانا و خیس شدن گونه های هردومون همانا... باورم نمیشد... اصن امکان نداشت تصور کنم یه روز، دیگه سردار تو کشورمون نباشه... همش تصاویر سردار پخش میشد و من جگرم اتیش میگرفت نمیدونستم از خشم و نفرتم به امریکا گریه کنم یا غم از دست دادن سردار😭💔 همتون یادتونه اون صحنه ای که بچه شهید موقع قنوت گل میگیره سمت سردار رو😭😭💔💔 من اون لحظه واقعا صدای شکستن قلبمو شنیدم هنوزم که هنوزه وقتی اون صحنه پخش میشه قلبم میگیره.. رفقا پارسال همین موقع سردار زنده بود... 😭😭😭😭😭💔💔 منکه هنوز باورم نمیشه باورم نمیشه که با دیدن خنده های سردار گریم میگیره... با یاداوری چهرش گریم میگیره.. بابا قاسم.. بهت تبریک میگم.. 🥀.. فقط میشه مارو هم شفاعت کنی؟ 😭💔 ببخشید طولانی شد سعی کردم حرف دل هممون باشه [نقی لو]