خاطره بیستم
•
روزی که خبر شهادت تو را شنیدیم داغ قدیمی دل منو فرزندانم تازه شد انگار دوباره رضا شهید شده بود اونروز تا شب منو پسرا مثل روز شهادت رضا غذا نخوردیم خیلی عجیب بود که محمدمهدی و محمدحسین اصلا از من صبحانه یا ناهار و شام نخواستند فقط کارمون گریه بود محمدحسین مثل همون روز غمگین تر از ما یک گوشه نشسته بود و گریه میکرد به من گفت مامان احساس میکنم دوباره یتیم شدیم اصلا فکرش رو نمیکردم محمدحسین این حرف رو بزنه بعد از یکی دو ساعت برای عزاداری رفت مسجد روبروی خونمون و تا غروب اونجا بود غروب که اومد دیدم خیلی خسته و ناراحت رفت یک گوشه خوابید احساس میکردم دنیا به آخر رسیده حس روزی که رضا شهید شد...
[خانوادهشهیدرضاکارگربرزیشهیدمدافعحرم]
#خاطرات