ما از زند‌گی مشترک مثل یک دست لباس استفاده کردیم. ما زندگی را یک دست لباس دانستیم. زمانی که خریدیمش نو بود و زیبا و مناسب. جذاب و توجه برانگیز. خیره کننده در هر محفل و مهمانی. آهسته آهسته اما کهنه شد، ساییده شد، رنگ و رویش رفت، از شکل افتاد و مستعمل و بی مصرف شد. چرا؟ چرا فرصت دادیم که زمان، با عشق، با زندگی، همانگونه رفتار کند که با آن پیراهن سرمه‌ای تو کرد، که من آنقدر دوستش می‌داشتم... 📚