⭕️✍️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 🔸بعضی وقتا آدم‌ها الماسی توی دست دارن، بعد چشمشون به یه گردو می‌افته. خم میشن تا گردو رو بردارن، یهو الماسه می‌افته رو شیب زمین، قِل می‌خوره و تو عمق چاهی فرو میره. می‌دونی مثل چی می‌مونه ؟ یه آدم دهن باز ... یه گردوی پوک ... و یه دنیا حسرت ... مواظب الماس‌های زندگیمون باشیم، شاید به دلیل این‌که صاحبش هستیم و بودنش برامون عادی شده ارزشش رو از یاد بردیم... 💎الماس‌های زندگی، پدر، مادر، همسر، فرزند، سلامت، سرفرازی، خانواده، دوستان خوب، کار و... هستند.! 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🔸سنگ محبت ✍️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى‌کرد که سنگ گران‌قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد. روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود. بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد... زن خردمند هم بى‌درنگ، سنگ را به او داد. مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى‌شناخت. او مى‌دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر، مى‌تواند راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند. بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت: «خیلى فکر کردم. مى‌دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى‌دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى‌توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!» 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🔸زخم‌‌ محبت ✍️حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 چند سال پیش در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباس‌هایش را درآورد و خنده‌کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می‌کرد و از شادی کودکش لذت می‌برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به‌سوی پسرش شنا می‌کرد. وحشت‌زده به‌سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود، تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می‌کشید ولی عشق مادر آن‌قدر زیاد بود که نمی‌گذاشت پسر در کام تمساح رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید. به طرف آن‌ها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره‌های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن‌های مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از او خواست تا جای زخم‌هایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم‌ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت:این زخم‌ها را دوست دارم، این‌ها خراش‌های عشق مادرم هستند. گاهی مثل یک کودک قدرشناس، خراش‌های عشق خداوند را به خودت نشان بده، خواهی دید چقدر دوست‌داشتنی هستند. 🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃 🌐 @shabnamshabna