سلام ♦️داستان ابراهیم چه زیبا بود ابراهیم که بعد از سالیان سال فرزند آورده بود در روز قربانی کردن نذورات به ابراهیم نگفت جانت را برایم به قربانگاه بیاور به او گفت جانانه ات را برایم بیاور و او میدانست که قربانی را برای چه کسی میبرد و ابراهیم میدانست در محضر چه کسی میرود و چه زیبا بود این مسیر قربانی و چه زیبنده و فریبنده این مسیر قربانی آری به او نگفت همانجا قربانی کن گفت برایم قربانی را بیار چون باید این مسیر را میدید و باز دل هوایی میشد ولی باز ابراهیم فراموش نکرد به کجا خواهد رفت چون صاحبخانه را میشناخت و بذل و بخشش هایش برایش آشنا بود و چون زمان قربانی کردن سررسید شک و تردید نکرد و نخواست به تاخیر بیاندازد تا بیشتر از جانانه اش لذت ببرد ❤️او تمام لذت هایش را در سریعتر قربانی کردن میدید🕊 ❤️و هیچ لذتی برایش بالاتر از لذت قربانی کردن نبود🕊 ❤️چشمهای ابراهیم، گوش های ابراهیم، و دل ابراهیم همه و همه تسلیم محض بود 🕊 آری این تمثیل زندگی ماست مایی که این همه فاصله داریم❌ و 👈ندانستیم که این فرصت ها بسیار سریع میگذرند و اشک حسرت باید ریخت 👈منی که ندانستم هر چیز ارزش دیدن ندارد 👈هر چیز ارزش شنیدن ندارد 👈و هر چیز ارزش دل دادن ندارد 👈و چه اشکهایی که باید نگاه دارم تا در آن دنیا بریزم از اعماق جان بریزم خدایا بر ما غافلان رحم و به عظمتت قسم ما را با پیغمبر و آل او محشور فرما و از حسرت به دل خوردگان قرار مده ❤️ ❤️ 🌹🕊🌹🕊 @shafayzndgi