. داستان خدا همیشه با ماست: مردی با خود زمزمه می کرد: خدایا با من حرف بزن! یک سار شروع به خواندن کرد،‌ اما مرد نشنید. مرد فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن! آذرخش در آسمان غرید، اما مرد اعتنایی نکرد. مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: پس تو کجایی؟ بگذار تو را ببینم! ستاره‌ای درخشید، اما مرد ندید. مرد فریاد کشید: خدایا به من معجزه‌ای نشان بده! کودکی متولد شد، اما مرد باز توجهی نکرد… مرد در نهایت یأس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم… از تو خواهش می کنم… پروانه‌ای روی دست مرد نشست، و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد. ما خدا را گم می کنیم ، در حالی که او در کنار نفس های ما جریان دارد… خدا اغلب در شادی های ما سهیم نیست… تا به حال چند بار شادی هایمان را آرام و بی بهانه به او گفته ایم؟ تا به حال به او گفته ای که چقدر خوشبختی؟؟ که چقدر همه چیز خوب است؟ که چه خوب است که او هست؟؟ خیال می‌کنیم تنها زمانی که به خواسته خود رسیده‌ایم ، او ما را دیده و حس کرده است ، اما… گاهی بی‌پاسخ گذاشتن برخی خواسته های ما نشانگر لطف بی اندازه او به ماست… خورشـــ🌞ــــید را باور دارم حتی اگر نتابد به عشـــ❤️ـــــق ایمان دارم حتی اگر آن را حس نکنم به خــــ😍ــــدا ایمان دارم حتی اگر سکوت کرده باشد تا خدا هست جایی برای ناامیدی نیست😊 خدا همیشه با ماست 💕 . 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ─═हई🍂🧡🍂ईह═─ @shafayzndgi