پادشاه جهان
”جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد.
رنج این عشق مشقت زیادی برای او داشت، او راهی برای رسیدن به معشوق نمییافت.
مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و از آنجا که او را جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت:
«پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بندهای از بندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد آمد.»
جوان به امید رسیدن به معشوق، کنج عزلت گزید و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.
روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان، بندهای بااخلاص از بندگان خداست.
در همانجا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند.
جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.
همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت.
ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جستوجوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند.
بعد از مدتها جستجو او را یافت.
گفت: «تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آنگونه بیقرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟!»
جوان گفت: «اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانهام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم و پادشاه جهان را در خانهی خویش نبینم؟»“
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
─═हई🍂🧡🍂ईह═─
@shafayzndgi