🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
#پارت 10
نفیسه نفس عمیقی کشید و دستش را روی دستای مژگان گذاشت و گفت :
《چشم آبجی جون ! اون با من ، بذارش به عهده نفیسه . حالا یه کم اخمتو باز کن و بخند ، بابا دلم پوسید !》
وقتی قدرت حدسم را به کار می گیرم و دنباله یک پرونده را پیش بینی می کنم با چشم انداز بهتری هم دنبال می کنم ؛ اما پیش بینی که در این پرونده تا الان داشتم ،داشت داغونم می کرد ، چون نه قابل حدس قوی بود و نه می توانستم رهایش کنم . قصه بچه های مملکت خودمان در میان است ، مسئله بچه هایی که الان اطرافمان هستند و از آنها غافلیم ؛ اما خدایا اینها کجا و مسئله امنیتی کجا ؟ بگذاريد دنباله اش را بگویم :
دو سه روز گذشت ؛ یک روز نفیسه به مژگان زنگ زد و گفت :
《سلام ، یادته چند روز پیش درباره داداشت با هم حرف زدیم ؟ خیلی تو فکرش بودم ! دوس داشتم هر جور شده و به خاطر آرامش تو ، از تنهایی و ...... درش بیارم . عصر ساعت پنج یا پنج و نیم به بعد با دوست جدیدش میام خونه تون !》
مژگان نمی دانست چه بگوید ؟ چون از چیزی هم خبر نداشت ، فقط گفت :
《باشه ، بیا ! خوب شد خبرم کردی ترتیبی میدم که آرمان هم خونه باشه ؛ چون امروز کلاس زبان هم فکر نمی کنم داشته باشه .》
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
مستند داستانی 🧕 تب مژگان 🧕
نویسنده : محمدرضا حدادپور جهرمی