خاکهای نرم کوشک و یادگار برونسی( قسمت چهارم))
طوري گفت که گویی خواب همه ي زمین را می خواست بریزد به هم. پشت بندش سید فریاد زد: »یا حسین. «
و شلیک کرد.گلوله اش خورد به یک نفر بر که منفجر شد و روشنایی اش منطقه را گرفت.بلافاصله چهار، پنج تا گلوله ي دیگر هم زدند و پشت بندش، با صداي تکبیر بچه ها، حمله شد.
دشمن قبل از اینکه به خودش بیاید، تار و مار شد.بعضی ها می خواستند دنبال عراقی ها بروند، عبدالحسین داد زد: »بگردید دنبال تانکهاي «T- 72» ، ما این همه راه رو فقط به خاطر اونا اومدیم. «
بالاخره هم رسیدیم به هدف.وقتی چشمم به آن تانکهاي پولادین افتاد، از خوشحالی کم مانده بود بال در بیاورم.
بچه ها هم کمی از من نداشتند. تو همان لحظه ها، از حرفهایی که به عبدالحسین زده بودم، احساس پشیمانی می کردم.
افتادیم به جان تانکها.تو آن بحبوحه، عبدالحسین رو کرد به سید و گفت: »نگاه کن سید جان، این همون «T- 72»
هست که می گن گلوله به اش اثر نمی کنه. «
و یک آرپی چی زد به طرف یکی شان که کمانه کرد.بچه هاي دیگر هم همین مشکل را داشتند. کمی بعد آمدند
پیش او.به اعتراض گفتند: »ما می زنیم به این تانکها، ولی همه اش کمانه می کنه، چکار کنیم؟ «
به شوخی و جدي گفت: »پس خداوند عالم شما روساخته براي چی؟ خوب بپر بالاي تانک و نارنجک بنداز تو
برجکش، برو از فاصله ي نزدیک بزن به شنی اش. «
خودش یک آرپی چی گرفت و راه افتاد طرف تانکها.همان طورکه می رفت. گفت: »بالاخره اینها رو باید منفجر کنیم،
چون علیه اسلام جمعشون کردن این جا. ...«
آن شب، دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم.وقتی برگشتیم دژ خودمان، اذان صبح بود.
نماز را که خواندیم، از فرط خستگی، هرکس گوشه اي خوابید.من هم کنارعبدالحسین دراز کشیدم.در حالی که به راز دستورهاي دیشب او فکر می کردم، خوابم برد.
از گرماي آفتاب، از خواب بیدار شدم. دو، سه ساعتی خوابیده بودم. هنوز احساس خستگی می کردم که عبدالحسین صدام زد. زود گفتم: »جانم، کار داري باهام؟ «
به بغل گردنش اشاره کرد و مثل کسی که دارد می کشد، گفت: »اینو بکّن. «
تازه متوجه یک تکه کلوخ شدم، چسبیده بود به گردنش، یعنی توي گوشت و پوست فرو رفته بود! یک آن ماتم برد.با تعجب گفتم: »این دیگه چیه؟ «
گفت: »ازبس که خسته بودم هواي زیر سرم رو نداشتم، این کلوخه چسبیده به گردنم و منم نفهمیدم، حالا هم به این حال و روز که می بینی در اومده. «
به هر زحمتی بود، آن را کندم.دردش هم شدید بود، ولی به روي خودش نیاورد. خواستم بلندشوم، یکدفعه یاد دیشب افتادم؛ گویی برام یک رؤیاي شیرین بود، یک رؤیاي شیرین و بهشتی.
عبدالحسین داشت بلند می شد، دستش را گرفتم.صورتش را برگرداند طرفم. تو چشمهاش خیره شدم.من و منی کردم و گفتم: »راستش جریان دیشب برام سؤال شده. «
»کدام جریان؟ «
ناراحت گفتم: »خودت رو به اون راه نزن، این بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو، چی بود جریانش؟ «
از جاش بلند شد.
»حالا بریم سید جان که دیر می شه، براي این جور سؤال و جوابها وقت زیادي داریم. «
خواه ناخواه من هم بلند شدم، ولی او را نگه داشتم.گفتم: »نه، همین حالا باید بدونم موضوع چی بود. «
از علاقه ي زیادش به خودم خبر داشتم، رو همین حساب بود که جرأت می کردم این طور پافشاري کنم.آمد چیزي بگوید که یکدفعه حاج آقاي ظریف پیداش شد.سلام و احوالپرسی گرمی کرد و گفت: »دست مریزاد، دیشب هم گل کاشتین! «
منتظر تکه، پاره هاي تعارف نماند.رو به من گفت: »بریم سید «
طبق معمول تمام عملیاتهاي ایذایی، باید می رفتیم دنبال مجروح یا شهدایی که احتمالاً جا مانده بودند.از طفره رفتن عبدالحسین و جواب ندادنش به سؤالم، حسابی ناراحت شده بودم.دمغ و گرفته گفتم: »آقاي برونسی هست، با خودش برو. «
عبدالحسین لبخندي زد و گفت: »اون جاها رو شما بهتر یاد داري سید جان، خوبه که خودت بري. «
»نه دیگه حاج آقا!حالا که ما محرم اسرار نیستیم، براي این کار هم بهتره که نریم. «
ظریف آمد بین حرفمان.به ام گفت: »حالا من از بگو، مگوي شما بزرگوارها خبر ندارم، ولی آقاي برونسی راست می گه. «
تا حرفش بهتر جا بیفتد، ادامه داد: »تو که می دونی وقتی نیرو تو خطر می افته، حاجی خیلی حساس می شه و موقعیت محل تو ذهنش نمی مونه؛ پس بهتره تا دیر نشده، زود راه بیفتی که بریم. «
دیگرچیزي نگفتم.ظریف راه افتاد و من هم پشت سرش.
خود ظریف نشست پشت »پی ام پی «، من هم کنارش.دو، سه تا »پی ام پی « دیگر هم آماده ي حرکت بودند.سریع راه افتادیم طرف منطقه ي عملیات.