فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب 1 همسر شهید بروسنی: فاطمه سال هزار و سیصد و چهل و هفت بود. روزهاي اول ازدواج، شیرینی خاص خودش را داشت. هرچند بیشتر از زندگی همسر شهید بروسنی مشترکمان می گذشت، با اخلاقیات وروحیه او بیشتر آشنا می شدم. کم کم می فهمیدم چرا با من ازدواج کرده پدرم روحانی بود و او هم دنبال یک خانواده مذهبی می گشته است. آن وقتها توي روستا کشاورزي می کرد. خودش زمین نداشت، حتی یک متر.همه اش براي این و آن کار می کرد.به همان نانی که از زحمتکشی در می آورد قانع بود و خیلی هم راضی. همان اول ازدواج رساله ئ حضرت امام را داشت. رساله اش هم با رساله هاي دیگر که دیده بودم، فرق می کرد؛ عکس خود امام روي جلد آن بود، اگر می گرفتند مجازات سنگینی داشت. پدرم چند تایی از کتابهاي امام را داشت. آنها را می داد به افراد مطمئن که بخوانند.کارهاي دیگري هم تو خط انقلاب می کرد.انگار اینها را خدا ساخته بود براي عبدالحسین. شبها که می آمد خانه، پدرم براش رساله می خواند و از کتابهاي دیگر امام می گفت. یعنی حالت کلاس درس بود. همینها گویی خستگی یکروز کار را از تن او بیرون می کرد.وقتی گوش می داد، تو نگاهش ذوق و شوق موج می زد. خیلی زود افتاد تو خط مبارزه.حسابی هم بی پروا بود. براي این طور چیزها، سر از پا نمی شناخت. یک بار یک روحانی آمده بود روستاي ما. تو مسجد سخنرانی کرد علیه رژیم. شب، عبدالحسین آوردش خانه خودمان. سابقه این جور کارهاش بعدها بیشتر هم شد. شاید بیراه نباشد اگر بگویم اصل مبارزه اش از موقعی شروع شد که صحبت تقسیم اراضی پیش آمد. آن وقتها بچه دار هم شده بودیم، یک پسر که اسمش را گذاشته بود حسن. بعضی ها از تقسیم ملک و املاك خیلی خوشحال بودند. او ولی ناراحتی اش را همان روزها شروع شد. حتی خنده به لبش نمی آمد. خودش، خودش را می خورد. من پاك گیج شده بودم.پیش خودم می گفتم: «اگه بخوان به روستایی ها زمین بدن که ناراحتی نداره!» کنجکاوي ام وقتی بیشتر می شد که می دیدم دیگران شاد هستند. یک بار که خیلی دمغ بود، به اش گفتم:«چرا بعضی ها خوشحال هستن و شما ناراحت؟اخمهایش را کشید به هم.جواب واضحی نداد. فقط گفت: «همه چی خراب می شه، همه چی رو می خوان نجس کنن!»بالاخره صحبت تقسیم ملکها قطعی شد.یک روز چند نفر از طرف دولت آمدند روستا. همه اهالی را گفتند:«بیاین تو مسجد آبادي.» خانه ها را یک به یک می رفتند و مردها را می خواستند. نه اینکه به زور ببرند، دعوت می کردند بروند مسجد. تو همان وضع و اوضاع یکدفعه سر و کله عبدالحسین پیدا شد. نگاهش هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه.دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم. رفت تو یک پستو و گفت:«اگه اینا اومدن، بگو من نیستم.» چشام گرد شده بود. «بگم نیستی؟!» «آره، بگو نیستم. اگرم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.» این چند روزه، بفهمی، نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: «آخه این چه بساطیه؟! همه می خوان ملک بگیرن، آب و زمین بگیرن، شما قایم می شی؟!»جوابم را نداد.تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم. ولی می دانستم ناراحت است. آمدم بیرون.چند لحظه نگذشته بود، در زدند.زود رفتم دم در.آمده بودند پی او.گفتم «نیست.» رفتند.چند دقیقه ئ بعد، بزرگتر هاي ده آمدند دنبالش، آنها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند.سه، چهار بار دیگر هم از مسجد آمدند، گفتم: «نیست.» «هرچه می پرسیدند کجاست؟ می گفتم نمی دونم.» تا کار آنها تمام نشد، خودش را تو روستا آفتابی نکرد. بالاخره هم تمام ملکها را تقسیم کردند.خوب یادم نیست حتی پدر و برادرش آمدند پیش او، بزرگترهاي روستا هم آمدند که:«دو ساعت ملک.به اسمت در اومده بیا و بگیر.»می گفت:«نمی خوام.»«اگه نگیري، تا عمر داري باید رعیت باشی ها.»«عیبی نداره...» هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد که نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمینها نگیرند.می گفتند:«شما چکار داري به ما؟ شما اختیار خودت رو داري.» آخرین نفري که آمد پیش عبدالحسین، صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خواستند بدهند به ما.گفت:«عبدالحسین برو زمین روبگیر؛ حالاکه از ما زور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشه، از شیر مادر برات حلال تر.» تو جوابش گفت:«شما خودت خبر داري که چقدر از اون آبها و ملک ها مال چند بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه رو با قاطی کردن، اگه شما هم راضی باشی، حق یتیم را نمی شه کاري کرد.» کم کم فهمیدم که چرا زمین را قبول نکرده. بالاخره هم یک روز آب پاکی را ریخت به دست همه و گفت:«چیزي رو که طاغوت بده، نجس در نجسه، من همچین چیزي رو نمی خوام. اونا یک سر سوزن هم تو فکر خیر و صلاح ما نیستن.» وقتی هم که تنها شدیم، با غیظ می گفت:«خدا لعنتش کنه با همین کارهاش چه بلایی سر مردم در میآره»آبها که از آسیاب افتاد، خیلی ها به قول خودشان زمین دار شده بودند. عبدالحسین باز آستین ها را زد بالا و رفت کشاورزي براي این و آن.حسن،