رسیدن و به درگاه : رستم و گیو به دربار کیکاووس شاه رسیدند و در مقابل شاه تعظیم کردند و شاه خشمگینانه بر گیو فریاد زد که « رستم که باشد که فرمان مرا کوچک بشمارد ؟؟ بگیر و او را به دار بیاویز » از سخنان او گیو متعجب و ترسان شد که درباره رستم این سخنان را میگوید و کیکاووس که دید فرمانش اجرا نشد خشمگین تر شد و به گفت که هر دو را زنده به دار بیاویزد و خود هم خشمگین از جای بلند شد ... طوس دست رستم را گرفت تا از درگاه شاه بیرون ببرد و رستم آن لحظه با خشم رو به کیکاووس گفت « پادشاهی در خور تو نیست که کار هایت یکی از دیگری بدتر است .. تو را بر دار بیاویز تا جنگ را خاتمه دهی » و دست طوس را با تندی پس زد و بیرون رفت سوار بر رخش شد و گفت « من شیر افکن و تاج‌بخش ام ... در مقابل من کاووس کیست ؟ طوس کیست ؟ زمین بنده و رخش تخت شاهی من است و نگین ام گرز ام و کلاه خود ام تاج‌ من است .. شب تیره با برق شمشیرم روشن میشود و من بنده شاه نیستم و تنها بنده خداوند ام ... سهراب که به ایران برسد نه شاه میماند نه رعیت و آن گاه دیگر مرا نخواهید دید » نامداران ایران از آنچه گذشت ناراحت بودند چراکه رستم مانند چوپانی بود و آنان مانند گله . پس به گفتند « این کار توست و شکسته به دست تو درست میشود و شاه جز تو حرف هیچ کس را قبول نمیکند . نزد شاه دیوانه برو و با سخنان چرب این گره را باز کن » @shah_nameh1