دلم آسمون میخاد🔎📷
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_بیست‌ویکم بعد از تپه نورالشهدا به سمت خو
؟ ══🍃💚🍃══════ برای نماز صبح رفتم پایین که مادرم گفت رقیه چمدونت بستی؟ -😳😳😳چمدون؟ مامان: مگه سید بهت نگفت میرید مسافرت؟ -‌نه فقط گفت برات یه سوپرایز دارم مامان:خب میرید مسافرت... (مسافرت😳چرا به خودم چیزی نگفت😐خب دیونه ميخواست سورپرایزت کنه😃) -شما و داداش هم اجازه دادید؟😳😳😳 مامان: رقیه سید شوهرته 😡😡 چرا نباید اجازه بدم؟ بعدشم اجازت دست سیده بازم به ما احترام گذاشته که میگه چمدونت ببند صبح راهی‌اید -بله چشم ☺️☺️☺️ نماز خوندم رفتم اتاقم زورم نمیرسید چمدون و بیارم پایین رفتم دنبال داداش -داداش میشه بیاید چمدونم و بیارید پایین حسین: بله عزیزم😊 صبح ساعت ۷ مامان: بدو رقیه آقاسید پایین منتظرته -من آماده‌ام مادر میشه به داداش بگید بیاد چمدون و ببره مامان: نه برو بگو سید بیاد بذار بفهمه تکیه گاه تو اونه نه من یا برادرت😳 -إه مامان تواما مامان:‌ تو مو میبنی من پیچش مو رفتم پایین سید تا منو دید: سلام خانم گلم بپر بالا -‌سیدجان میشه بیایی چمدونم و بیاری اولین بار بود گفتم سیدجان😍 چشاش برق زد سید: فدای سیدجان گفتنت چرا نمیشه خانم گلم سوار ماشین🚗 شدیم _سیدجان میشه به من بگید کجا میریم؟ سید: من و خانمم میریم خادم الشهدا🌷 باشیم -وایییبییی مرسی سیدم سید میخندید گوشیم زنگ خورد📱 اسم محدثه زارعی با یه پاندا تو صفحه نمایان شد سلام پاندای من محدثه: ای خدا عروسم شدی عاقل نشدی -خخخخخ محدثه:‌ کوفته رقیه فردا شب پسرعموی آقای حسینی میان خواستگاری -میدونستم عزیزم مبارکت باشه محدثه : مرسی عزیزم -یاعلی سید: دختر تو برای منم عکس پاندا گذاشتی؟ -نه روم نشده هنوز سید: خب خداشکر -مجتبی وای آب شدم اسمش گفتم چرا 🙈🙈 سید: جانم -هیچی سید:بگووووو -یادم رفت سید:‌ چرا خجالت میکشی از من 😊😊😊😊 -کجا خادمیم؟🙈🙈🙈 سید: هویزه 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ صلوات بِـفـرِښـٺ‌مُـۏمِـڹ 📿 ♥️🌿↓ @shahadat_arezoomee ما شهادت دادیم که شهادت زیباست↑🌿🍁