دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_شانزدهم کابوس های من شروع شده
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 _چی کار می کنی پسر؟…همه جا رو دنبالت گشتم… کندن از خاک مهران…کار راحتی نبود…داشتم نزدیک ترین جا به کربلا،داغ دلم رو فریاد می زدم… بلند شدم…در حالی که روحی در بدنم نبود…جان و قلبم توی مهران جا مونده بود… چشم ابالفضل که بهم افتاد،بقیه حرفش رو خورد…دیگه هیچی نگفت…بقیه هم که به سمتم می اومدن…با دیدنم ساکت می شدن… از پله ها اومدم بالا…سکوت فضا رو پر کرد…همهمه جای خودش رو به آرامش داد… _علی داداش…پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره… دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم…و محو وجب به وجب خاک مهران شدم… حال،حال خودم نبود…که على زد روی شونه ام…صورت خیس از اشکم چرخید سمتش…یه لحظه کپ کرد… وه _بچه ها…می خواستن یه چیزی بخونی…اگه حالشو داری… جملات بریده بریده على تموم شد چند ثانیه به صورتش نگاه کردم…و میکروفون نگاهم دوباره چرخید سمت مهران رو گرفتم… بی سر و سامان توئم یا حسین… تشنه فرمان توئم یا حسین… آخر از این حسرت تو جان دهم… کاش که بر دامن تو جان دهم… کی شود این عشق به سامان شود؟… لحظه لبیک من و ، جان شود؟… همه با هم بهم هجوم آورده بود…اون روز عاشورا…کابووس های بی امانم…و حالا… دیگه حال،حال خودم نبود…بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم…کسی زیاد بهم کار نمی داد…همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب…آرامگاه احمد بن اسحاق…وکیل امام حسن عسکری علیه سلام… از اتوبوس که پیاده شدم جلوی آرامگاه، خشکم زد…همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد…و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود…کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه داشت… شهید "حشمت الله امینی"… این اسم،فراتر از اسم بود…آرزو و آمال من بود…رسیدن و جا نموندن بود…تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت…آرزویی که توی مهران…با التماس و اشک، فریاد زده بودم…اما همه چیز فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود…اون آرامگاه و اون محیط، خیلی حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود…اما چرا؟…چرا اون طور بهم ریخته بودم؟… آشنا به نظر می رسید… همون طور ایستاده بودم،توی عالم خودم…که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه… _داداش…اسم دارم به خدا…مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام…… خندید… _دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی حالا که اینطور عاشقش شدی…صحن رو دور بزن…برو از سمت در خواهران…خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره… با دلخوری بهش نگاه کردم… _اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و…برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته… داداش…هم خودت پا داری…هم موبایل…زنگ زدی جوابنداد، خودت برو…تازه این همه خانم اینجاست… _به یکی از خانم ها پیغام دادم…ما رو کاشت…رفت که بیاد…خودش هم که برنمی داره…بعد از نماز حرکت می کنیم …بجنب که تنها بیکار اینجا تویی…یه ساعته زل زدی به ساختمون… آرامگاه رو دور زدم…و رفتم سمت حیاط پشتی که… نفسم برید و نشستم روی زمین… یا زهرا…یا زهرا… چشم هام گر گرفت و به خون نشست… پاهام شل شده بود…تازه فهمیدم چرا این ساختمان،حیاط،مزار شهدا،برام آشنا چند سال میگذشت؟…نمی دونم…فقط اونقدر گذشته بود که نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم… _خدایا…چی می بینم؟ اینجا همون جاست…خودشه…دقیقا همون جاست همون جایی که توی خواب دیدم...آقا اومده بود…شهدا در حال رجعت…با اون قامت های محکم و مصمم…توی صحن پشتی…پشت سر هم به خط ایستادن منتظر صدور فرمان امام زمان… خودشه…اینجا خودشه…و همه زمانی که این خواب رو دیدم…یه بچه بودم…چند بار پشت سر هم… و حالا…که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود به انتظار ایستاده اند… _یا زهرا...آقا جان...چقدر کور بودم...چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم…این همه آرزوی سربازیت…اما صدای اومدنت رو نشنیدم…لعنت به این چشم های کور من… داخل که رفتم…برادرها کنار رفته بودن…و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان…حلقه زده بودن…و من از دور… _به همین سلام از دور هم راضیم...سلام مرد...نمی دونم کی؟ چند روز دیگه؟…چند سال دیگه؟ ولی وعده ما همین جا... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا… اشک و بغض…صدام رو قطع کرد…اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد… از سفر که برگشتم یه کوله خریدم…و لیست درست کردم...فقط…تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره…برای رفتن…برای آماده بودن…با یه جفت کتونی… همه رو گذاشتم توی اون کوله… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃