~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هفتاد_و_هفتم7⃣7⃣
تسبیح آبیمو توی دستم جا به جا کردم و کلید رو توی قفل انداختم و درو با دست هول دادم و وارد خونه شدم🔑
مامان و بابا سر سفره نشسته بودن و داشتن ناهار میخوردن🎎
_سلام.
بابا:علیک سلام
مامان: سلام دخترگلم
نشستم گوشه اتاق و سرمو گذاشتم روی زانوهام😔
مامان: چیشده فائزه؟ حرف بزن دختر😳
بابا: مامانت راس میگه چیشده؟ چرا اینجوری میکنی؟
_خسته شدم بخدا..😢
مامان بلند شد اومد کنارم نشست و گفت: مامان الهی قربونت بشه دختر چیشدی؟😢
_این مهدی خره کی قراره برگرده نیشابور؟
(مهدی دانشجو مهندسی پزشکی توی نیشابور بود)
مامان: نمیدونم مادر احتمالا دو سه روز دیگه بره...😔
بابا با طعنه: چیه از الان دلت تنگش شده؟😏
با بغض گفتم: بابا اذیتم نکن. اصلا من محرم پسره الدنگ نیستم که میاد وسط راهپیمایی چرت و پرت میگه بهم؟ چه توقعی از من داره؟ روزی که اومد خواستگاری یه دختری که یه بار عاشق شده و اونو دوس نداره باید عقلش میکشید از جانب من توقع هیچ محبتی نداشته باشه...
بابا: تو الان چه بخوای چه نخوای اون نامزدته حالا درسته محرم نیستید ولی دلیل نمیشه باهاش سرد و مثل غریبه ها باشی😒
هه... مثل غریبه ها... اون از هر غریبه ای برام غریبه تره...😞
_بله بابا جان چشم... نقشه بعدیتون چیه احتمالا؟ اول نامزدی... بعد مهربون شدن باهاش... آخرش چی؟؟؟
بابا: تا آخرش که خیلی مونده باباجان😏 ولی نقشه بعدی اینکه تا عید نوروز میخوام عقدتون کنم😊
مات و مبهوت به بابایی خیره شدم که لبخند زنان بلند شد و رفت تو آشپزخونه😳بعدشم مامان سرشو انداخت پایین و رفت😳
اینجا چه خبره😳
یکی الان باید به من توضیح بده😐
این چه شوخیه مسخره ایه پدر من میکنه😑
_باباااااااااا😖
بابا: بله😁 چرا جیغ میزنی؟
_منظورت از این حرفا چی بود؟؟؟ الکی گفتی دیگه مگه نه؟؟؟
بابا: تو فکر کن الکیه ولی از چند روز دیگه بیوفت دنبال لباس و وسیله خریدن دخترگلم😊 وقتی جوون مردم رو نابود کردی باید منتظر می موندی خودتم بعدش نابود شی😏
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
@shahadat_dahe_hashtad
💞 شهادت + دهه هشتاد 💞