آخرین دیدارش را به خوبی به یاد دارم  صورتش نورانی بود و لبخند زیبایی بر لب داشت با مهربانی به من نگاه کرد و گفت ناراحت نباش وقتی برگشتم حتما با هم به زیارت حضرت زینب (س) می رویم. وقتی اسم حضرت زینب (س) آمد نمی دانم چرا تمام بدنم لرزید اگر چه از اینکه به زیارتش بروم سرا پا شوق و ذوق شده بودم اما علت این لرزش را نمی فهمیدم!! (اگرچه قسمت من نبود که در کنارش به زیارت بروم) می خواست برود که دوباره مکثی کرد و رو به من گفت: حلالم کن ، اگر به تو زحمتی دادم، یا اگر اذیت شدی برایم دعا کن که لیاقت شهادت را داشته باشم. اگر چه از این جملات هراسان شدم ،اما به روی خود نیاوردم و با لبخند گفتم: حلال ... به روایت همسر محترم 🌷 :۱٣۵٧ :۱٣٩٨/۵/۱٢ :بیمارستان شهید چمران تهران @Shahadat_dahe_hashtad کانال💞شهادت + دهه هشتاد💞