🇮🇷✍خاطره ارسالی یک از برای دوستان گروه ها ✅توی ارتش سرباز بودم روزهای سختی رو میگذروندم بخاطر یک سوتفاهم سرباز دیگه‌ای که با من کار میکرد و خیلی خودش رو تو دل کادری‌ها و سربازها جا کرده بود با من بد شد همه جا پشت سرم حرف زده بود از من یک غول ساخته بودهر کسی هم یک جور اذیت می‌کرد. عرصه بهم تنگ شد موندم چه کنم تو شهر غریب، تو خوابگاه هم وضعیت تقریبا همین بود تا اینکه تصمیم گرفتم به تاکید یکی از بزرگان ، بخونم. اولش بچه‌های خوابگاه تعجب کردن بعد کم کم عادی شدمدتی که گذشت به چشمم تاثیرات این کار رو دیدم قسمتمون که از همه با من بدتر بود نظرش نسبت به من عوض شد کم کم همه چیز برگشت، بعد از سربازی هم گشایش مالی پیدا کردم و خیلی زود به‌جاهایی رسیدم که به خواب هم نمی‌دیدم. یادم افتاد به این حرف یکی از که گفته بود دنیامیخواهید بخونید اخرت می خواهید بخونیدومن لمسش کردم. 🌙 ❤️ 🤲 @shahde_shirine_shahadat🇮🇷🚀🇮🇱