فصل چهارم : تولد یک پروانه
قسمت هفتم
روزهای بارداری بهسختی میگذشت. بیبی خانم دومین پسرش یدالله را هم خانهی ما گذاشت و رفت! ماتم گرفته بودم با این یکی چه کنم. هفت سال بیشتر نداشت و باید یکی مراقب او میبود. دست به هر کاری میزد، بیشتر از دو سه روز دوام نمیآورد و جوابش میکردند. پاگیر هیچ جا نبود؛ اسمش را گذاشته بودند چک برگشتی! اصلا در عالم دیگری سِیر میکرد. چه انتظاری از یک پسربچه هفت ساله میتوان داشت غیر از بازیگوشی و شیطنت؟! دیدم اگر به همین شکل ادامه بدهد، زندگیاش تباه میشود. دستش را گرفتم و بردم مدرسه، اسمش را نوشتم تا درس بخواند؛ اما دل به درس هم نمیداد. یک روز توی کوچه، وسط دعوا انگشتانش را با درب حلبی روغن بریدند. فوری یدالله را رساندم دکتر، زخمش را بخیه زدند. طفلک تا چند هفته دستش آویزان گردنش بود و درد میکشید. خودم برایش لقمه درست میکردم و دهانش میگذاشتم. رجب عصبانی میشد، مرا به فحش میکشید و میگفت: «تو چرا به این دوتا محبت میکنی؟!» در جوابش میگفتم: «مرد حسابی! نمیبینی مادر بالا سرشون نیست؟ تو این شهر غریبن، برن کجا آواره بشن؟!» فریاد میزد و میگفت: «مگه من مادر بالا سرم بود؟!» مرغش یک پا داشت، آن یک پا هم دنبال تلافی و انتقام از گذشته بود! تلاش میکردم کمتر کاری کنم و حرفی بزنم که باعث عصبانیت رجب شود. خرجی که نمیداد، بهسختی غذایی دستوپا میکردم و میدادم به این دو برادر بخورند. همان خامهی مختصری که میخریدم را هم حالا باید میگذاشتم جلوی برادران ناتنی شوهرم. امیر را با نان خالی سیر میکردم و خودم هم گرسنه میخوابیدم. نمیخواستم تا زمانی که در خانهی من هستند، حس غربت و بیکسی داشته باشند. یدالله مدتی همراه پسر داییاش میوهفروشی کرد و برگشت شهرستان پیش بیبی خانم و پدرش.
روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان
#امیر_و_علی_شاه_آبادی
📙
#قصه_ننه_علی
🌷
@shahedan_aref