سال 1393 بود که شهید به بنده گفت قصد دارد برای اعزام به سوریه اقدام کند. رو به من کرد و گفت: « تو باید راضی باشی وگرنه این کار میسر نیست.» گفتم: «وظیفه داری و باید شرکت کنی و بنده راضی هستم.» چرا که می دانستم آتشی در قلب او روشن است؛ سال ها و سال ها جا ماندن از قافله و دوستان شهیدش غصه ای بود که بارها به زبان آورده بود صبح جمعه ها با هم به بهشت زهرا می رفتیم ، تعداد زیادی از شهدا را می شناخت و از پیری نگران بود. می گفت: «اگر پیر و ناتوان شوم دیگر حاضر به اعزام من نمی شوند.» او در نظر من شهید بود، حتی وقتی با هم زندگی می کردیم دوست نداشتم به مرگ طبیعی بمیره،احساس می کردم در حق ایشان جفا می شود. بارها از خدا خواسته بودم که اگر می خواهی او را از ما بگیری، با شهادت از دنیاببر هربار از سوریه می آمد، چمدانش در گوشه اتاق کوچکش باز بود و ما به آن دست نمی زدیم. دوست داشتم در فرصت کمی که آمده، خوشحال باشد و راضی به سوریه برگردد ایشان ۴  بار  درسال  ۹۴  به سوریه اعزام شدند،سرانجام در منطقه جنوب سوریه و در استان «درعا» در نزدیکی مرز اسرائیل در حین نبرد با اصابت ترکش به پهلو به شهادت رسیدند