"در حوالی پایین شهر"
#پارت_هجدهم
--من به بدبختی خونه رو پیدا کردم و بچه هارو آوردم.
--پس حسام کجاس؟
شونه بالا انداخت
--نمیدونم.
تیمور کلافه گفت
--خعلی خب پول بچه هارو بگیر بده به من برید شام بخورید.....
قلبم مثل گنجشک تو سینم میتپید.
یه گوشه نشسته بودم و سرمو تکیه داده بودم به دستم.
طبق معمول همه خوابیده بودن و من بیدار بودم.
یه روز نشده دلم واسه حسام تنگ شده بود......
صبح با صدای بچه ها از خواب بیدار شدم و همین که چشمامو باز کردم دویدم از اتاق بیرون و رفتم تو اتاق تیمور
--حسام اومد؟
سیگارشو انداخت تو جا سیگاری
--چــــه خبـــرته! عین یابو سرتو میندازی پایین و میای تو!
با اخم بهم نگاه کرد
--نخیـــر نیومده! اون از سیاوش و اینم از حسام.
نفهمیدم دارم گریه میکنم.
--خعییلی خب حالا آبغوره نگیر.
هر قبرستوی باشه امروز دیگه باید بیاد....
کنار خیابون نشسته بودم و گریه میکردم.
گریم مثه هر روز واسه این نبود که مردم دلشون واسم بسوزه؛ از سر دلتنگی بود.
حس میکردم دوباره تنها شدم!
اون روزم گذشت و حسام نیومد.....
روز ها پشت سر هم میگذشت و حسام نبود.
تیمور واسه پیدا کردنش زیاد تلاش نمیکرد و منم هیچ کاری نمیتونستم بکنم.
همینجور که داشتم جیب مانتومو میگشتم دستم خورد به موبایلم که چند ماهی بود که دنبالش میگشتم.
روشنش کردم و دیدم یه شماره افتاده رو صفحه.
یه حسی میگفت شاید ساسان بتونه به حسام کمک کنه.
به همون شماره ای که روی صفحه بود و حدس میزدم شماره ی ساسان باشه زنگ زدم.
با سومین بوق جواب داد
--الو؟
--ا...ا...الو؟
--سلام رها خانم شمایید؟
از اینکه منو شناخته بود خوشحال شدم.
--سلام بله.
--مشکلی واستون پیش اومده؟
--میتونم واسه چند دقیقه ببینمتون؟
--بله کی و کجا؟
--آدرسو واستون پیامک میکنم.
--باشه پس میبینمتون....
نفس راحتی کشیدم و از اینکه ساسانو پیدا کرده بودم خداروشکر میکردم....
صبح بچه هارو بردم بیرون.
کارم خیلی سخت شده بود.
از یه طرف باید مراقب پسرا بودم و از یه طرف مراقبت از دخترا طاقت فرسابود.
--رها خانم؟
سرمو بلند کردم و با دیدن ساسان واسه یه لحظه قلبم لرزید.
ایستادم
--سلام.
--سلام خوبید؟
--بله شما خوبید؟
--ممنونم.
کارم داشتید گفتید بیام. همینجا حرف میزنید یا بریم یه جای دیگه؟
--همینجا راحتید؟
--بله فرقی نداره.
با فاصله ازم نشست رو نیمکت.
--خواستم بیاید اینجا تا ازتون کمک بگیرم.
--در رابطه با چه موضوعی؟
نمیدونستم باید بهش اعتماد کنم یا نه.
--راستش حسام نزدیک چند ماهه که نیست.
ی... ی... یعنی گم شده.
--چیـــی؟یعنی شما دست تنها کار میکنید؟
--بله ولی موضوعی که الان مهمه حسامه.
زیر لب گفت
--پسره ی کله شق!
برگشت طرفم
--چرا زودتر بهم نگفتید؟
--چون تازه امروز موبایلمو پیدا کردم.
نفسشو صدادار بیرون داد
--باشه هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم.
--واقعاً نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم.
--لازم نیست. من وظیفمو انجام میدم.
اگه امری نیست من برم؟
ایستادم
--ممنون خیلی لطف کردین....
تقریباً یه هفته از دیدن ساسان میگذشت.
بچه هارو بردم خونه و پولارو دادم به تیمور.
صدام زد
--رها؟
--بله؟
--از فردا دیگه نمیخواد بری سرکار.
--واسه چی؟
--چون که من میگم. میخوام واسه یه هفته بهتون استراحت بدم.
بچه هارم میفرستم سیمین ببرتشون پارک.
--باشه.
بعد از شام خوابیدم و با زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم.
--الو؟
--الو سلام رها خانم.
سریع نشستم
--سلام چیزی شده؟ حسام پیدا شد؟
--نه فقط...
مکث کرد
--باید فردا ببینمتون.
--در رابطه با حسامه؟
حس کردم کلافه شد
--بله همونجای قبلی.
--باشه.....
از ترس اینکه چجوری باید از دست تیمور فرار کنم خوابم نمیبرد.
دقیق ۹۵روز از نبود حسام میگذشت.
دلتنگی هایی که روز و شب نداشت از پا درم آورده بود.
صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و بهترین لباسمو که یه شلوار جین رنگ و رو رفته و یه مانتوی مشکی و شال دودی رنگی که به سفید میزد با یه جفت کفش آل استار پوشیدم.
تیمور تو حیاط بود.
--رها کجا میری؟
--میرم بیرون یه کار کوچیکی دارم.
--باشه برو.
بعد از گذشت چند ماه هنوزم رفتارای عادی تیمور برام عادی نبود....
نزدیک دو ساعت اونجا بودم تا بالاخره ساسان اومد.
--سلام.
--سلام شرمنده معطل شدین.
--خواهش میکنم.
--اگه مشکلی نداره بریم یه کافی شاپ اونجا حرف بزنیم؟
--بله بریم
سر یه میز دو نفره نشسته بودیم و ساسان سفارش صبححونه داد.
دستاشو قفل کرد و گذاشت رو میز.
--زیاد اهل فلسفه بافی نیستم و میرم سر اصل مطلب..........
"حلما"
@berke_roman_15
🌺👆🌺👆🌺👆🌺