هدایت شده از فـاطـمه :)
"در حوالی پایین شهر" --من به بدبختی خونه رو پیدا کردم و بچه هارو آوردم. --پس حسام کجاس؟ شونه بالا انداخت --نمیدونم. تیمور کلافه گفت --خعلی خب پول بچه هارو بگیر بده به من برید شام بخورید..... قلبم مثل گنجشک تو سینم میتپید. یه گوشه نشسته بودم و سرمو تکیه داده بودم به دستم. طبق معمول همه خوابیده بودن و من بیدار بودم. یه روز نشده دلم واسه حسام تنگ شده بود...... صبح با صدای بچه ها از خواب بیدار شدم و همین که چشمامو باز کردم دویدم از اتاق بیرون و رفتم تو اتاق تیمور --حسام اومد؟ سیگارشو انداخت تو جا سیگاری --چــــه خبـــرته! عین یابو سرتو میندازی پایین و میای تو! با اخم بهم نگاه کرد --نخیـــر نیومده! اون از سیاوش و اینم از حسام. نفهمیدم دارم گریه میکنم. --خعییلی خب حالا آبغوره نگیر. هر قبرستوی باشه امروز دیگه باید بیاد.... کنار خیابون نشسته بودم و گریه میکردم. گریم مثه هر روز واسه این نبود که مردم دلشون واسم بسوزه؛ از سر دلتنگی بود. حس میکردم دوباره تنها شدم! اون روزم گذشت و حسام نیومد..... روز ها پشت سر هم میگذشت و حسام نبود. تیمور واسه پیدا کردنش زیاد تلاش نمیکرد و منم هیچ کاری نمیتونستم بکنم. همینجور که داشتم جیب مانتومو میگشتم دستم خورد به موبایلم که چند ماهی بود که دنبالش میگشتم. روشنش کردم و دیدم یه شماره افتاده رو صفحه. یه حسی میگفت شاید ساسان بتونه به حسام کمک کنه. به همون شماره ای که روی صفحه بود و حدس میزدم شماره ی ساسان باشه زنگ زدم. با سومین بوق جواب داد --الو؟ --ا...ا...الو؟ --سلام رها خانم شمایید؟ از اینکه منو شناخته بود خوشحال شدم. --سلام بله. --مشکلی واستون پیش اومده؟ --میتونم واسه چند دقیقه ببینمتون؟ --بله کی و کجا؟ --آدرسو واستون پیامک میکنم. --باشه پس میبینمتون.... نفس راحتی کشیدم و از اینکه ساسانو پیدا کرده بودم خداروشکر میکردم.... صبح بچه هارو بردم بیرون. کارم خیلی سخت شده بود. از یه طرف باید مراقب پسرا بودم و از یه طرف مراقبت از دخترا طاقت فرسابود. --رها خانم؟ سرمو بلند کردم و با دیدن ساسان واسه یه لحظه قلبم لرزید. ایستادم --سلام. --سلام خوبید؟ --بله شما خوبید؟ --ممنونم. کارم داشتید گفتید بیام. همینجا حرف میزنید یا بریم یه جای دیگه؟ --همینجا راحتید؟ --بله فرقی نداره. با فاصله ازم نشست رو نیمکت. --خواستم بیاید اینجا تا ازتون کمک بگیرم. --در رابطه با چه موضوعی؟ نمیدونستم باید بهش اعتماد کنم یا نه. --راستش حسام نزدیک چند ماهه که نیست. ی... ی... یعنی گم شده. --چیـــی؟یعنی شما دست تنها کار میکنید؟ --بله ولی موضوعی که الان مهمه حسامه. زیر لب گفت --پسره ی کله شق! برگشت طرفم --چرا زودتر بهم نگفتید؟ --چون تازه امروز موبایلمو پیدا کردم. نفسشو صدادار بیرون داد --باشه هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم. --واقعاً نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم. --لازم نیست. من وظیفمو انجام میدم. اگه امری نیست من برم؟ ایستادم --ممنون خیلی لطف کردین.... تقریباً یه هفته از دیدن ساسان میگذشت. بچه هارو بردم خونه و پولارو دادم به تیمور. صدام زد --رها؟ --بله؟ --از فردا دیگه نمیخواد بری سرکار. --واسه چی؟ --چون که من میگم. میخوام واسه یه هفته بهتون استراحت بدم. بچه هارم میفرستم سیمین ببرتشون پارک. --باشه. بعد از شام خوابیدم و با زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم. --الو؟ --الو سلام رها خانم. سریع نشستم --سلام چیزی شده؟ حسام پیدا شد؟ --نه فقط... مکث کرد --باید فردا ببینمتون. --در رابطه با حسامه؟ حس کردم کلافه شد --بله همونجای قبلی. --باشه..... از ترس اینکه چجوری باید از دست تیمور فرار کنم خوابم نمیبرد. دقیق ۹۵روز از نبود حسام میگذشت. دلتنگی هایی که روز و شب نداشت از پا درم آورده بود. صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم و بهترین لباسمو که یه شلوار جین رنگ و رو رفته و یه مانتوی مشکی و شال دودی رنگی که به سفید میزد با یه جفت کفش آل استار پوشیدم. تیمور تو حیاط بود. --رها کجا میری؟ --میرم بیرون یه کار کوچیکی دارم. --باشه برو. بعد از گذشت چند ماه هنوزم رفتارای عادی تیمور برام عادی نبود.... نزدیک دو ساعت اونجا بودم تا بالاخره ساسان اومد. --سلام. --سلام شرمنده معطل شدین. --خواهش میکنم. --اگه مشکلی نداره بریم یه کافی شاپ اونجا حرف بزنیم؟ --بله بریم سر یه میز دو نفره نشسته بودیم و ساسان سفارش صبححونه داد. دستاشو قفل کرد و گذاشت رو میز. --زیاد اهل فلسفه بافی نیستم و میرم سر اصل مطلب.......... "حلما" @berke_roman_15 🌺👆🌺👆🌺👆🌺