📚📝
#داستانک
ناگهان روزی دردی وجودش را فرا گرفت و هر روز بیشتر و بیشتر شد. اثرات آن ضربت نمودار می شد. هر روز کف حجره طلبگی اش می خوابید از درد به خود می پیچید و اشک می ریخت. معلوم نبود حجم درد چقدر بود که می گفت: برای خودم گریه نمی کنم؛ برای زجری که
#امام_حسن سلام الله علیه بعد از خوردن سم می کشید اشک می ریزم...
#یافاطمه_زهرا... دیگر نمی توانست حتی غذا بخورد. روده ها و معده دچار عفونت شده بود. همه ی آنچه در این دنیا حق و سهمش بود را بخشید... قصاص قاتلش را و حتی گوشت تنش را... به 42 کیلو رسید... پوستی و استخوانی... می خواست سبکبال تر از هر زمان شود. ملائک زیرشانه هایش را گرفتند، بلند شد اما به ظاهر به کمک مادر. وضو گرفت. از مادر رنجیده اش خواست او را در آغوش بگیرد، مادر و پسر لحظاتی به هم فقط نگاه کردند و تمام... سه روز از بیست و یکمین بهار عمرش بر این سیاره ی رنج نگذشته بود که از قفس تن رهید و روح بلندش اوج گرفت و به ملکوت اعلی پیوست... همان دم بود که ملائک به استقبالش شتافتند؛ نشان آخر با احترام و تشریفات بر سینه اش قرار گرفت و آن بزرگترین و درخشان ترینِ نشان ها بود: نشانِ "
#شهیدغیرت". دفتر عمر دنیایی اش بسته شد؛ دفتر عمر ابدی اش گشوده... آخرین نشان که بر سینه اش جا گرفت به او کرامت بخشیدند:
حالا هر روز از گوشه ای از این دنیا خبری می رسد... جوانی دیگر به گفته خودش با عنایت شهید امر به معروف و نهی از منکر "علی خلیلی" به راه حق بازگشت...
#رفیقم
#شهید_علی_خلیلی
🔴 خدایا مرگمان را خلیلی وار بفرما ...
_________
@ShahidAliKhalili