یادش بهخیر ....خاطرات من وماه کودکی
سحرهای ماه رمضان که خوابم میآمد و صدای دعای سحر و برخورد قاشق و بشقاب، وسوسهام میکرد از سفرهی سحر عقب نمانَم. چشمهای خوابآلودم را تا نیمه وا میکردم و میدیدم کل خانواده در سکوتی نجیبانه، دارند از زمان کوتاه باقی مانده تا اذان صبح، نهایت استفاده را میکنند و این من بودم که از قافله عقب بودم. همیشه هم چیزی تا اذان نمانده، بیدار میشدم و کلی غر میزدم که "حالا من گفتم خوابم میاد، شما چرا بیدارم نکردید؟" و با همهشان تا افطار قهر میکردم و عوضش موقع افطار اولین نفر سر سفره حاضر بودم.
معمولا از سحری جا میماندم و همیشه هم مامان دلش برای من میسوخت و میگفت "ولش کن، روزه نگیر، سحری نخوردی ضعف میکنی سر کلاس" و خودش صبحانه توی کیفم میگذاشت تا گرسنه که شدم، یواشکی بخورم.
راستی چقدر آن روزها یکرنگ بودیم.
و همه چیز رنگ و بوی خدایی داشت، خورشیدمهربانی آن روزها جور دیگری روی دلخوشی آدمها میتابید و دنیا قشنگتر به نظر می رسید.
یادِ تمام روزهای نابی که گذشته،
یاد تمام دلخوشیهایی که بر نمیگردند،
یاد صفا و صمیمیت؛به خیر
ما مسئول عملکرد خویشیم.گذشته که از دست رفت حال را دریابیم تا به خدا نزدیکترشویم.
🆔
@ShahidBarzegar65