یادمه آخرین اعزام تا حرکت اتوبوس بدرقه اش کردم...
من تا ثانیه های آخر ازش دل نمیکندم.
همینطور که در راهرو اتوبوس سرپا ایستاده بودم ؛صدای اذان درشهرپیچید.
محمدعلی گفت:
بریم نماز تا سبک بال پروازکنیم.
مثل امام حسین(ع).
رفتیم وبعدازنماز به اصرارخودم محمدعلی و رفیقش شهید علیرضا شمعدانی رو به ساندویچی نزدیک ایستگاه اعزام بردم که یک وقت مسیر طولانیه گرسنه نمانند.
محمدعلی صندلی روبرو را انتخاب کرد وچشم از اتوبوس برنمیداشت.
صحبتها گل انداخت .
علیرضا گفت:آقای برزگر چرا واسه محمدعلی زن نمیگیری تا نتونه ازپیشت تکون بخوره؟😂👌
محمدعلی گفت:داداش به علیرضابگو ؛ازخودت بپرس...که یکسال ازمن بزرگتری...😡
بعدبه من گیربده😂
علیرضاهم درجوابش کم نیاورد وگفت:
ای بابا؛داش ممد...تو خوشکلی؛خوش تیپی؛ باکلاسی ؛ اسم ورسم داری ؛ثروتمندی؛وزنه برداری؛کشتی گیری؛فوتیبالیستی؛مومنی و.....من چی؟؟؟؟!
گفتم:مگه چیت کمه؟
خندیدگفت:دست رو دلم نزار داداش...
من هیچ کدوم از موارد داش ممد رو که ندارم هیچ...
خدا به ما یک بَرو رویِ خوشکل هم نداد😉
اگه جای داش ممد بودم...
تا حالا صد دفعه زن گرفته بودم...
با بمب خنده علیرضا ماهم منفجر شدیم..
بعدکه خنده ها فروکش کرد
محمدعلی گفت:
داداش علیرضا...به ظاهرکه نیس.
شاید باطنت قشنگ تر ازمن باشه که خودتم خبر نداری؟؟؟؟
مگه ندیدی غلام امام حسین لحظه آخر سرش روی دامن آقا امام حسین بود...
باتواضع سرشو پایین انداخت وهیچی نگفت.
با صدای بوق اتوبوس برادرم محمدعلی مثل برق از جا پرید؛و با علیرضا دوان دوان رفتن سمت اتوبوس که یک وقت حرکت نکنه...انگار میخواست مجلس عروسی برن ازبس اشتیاق داشتن...
منم رفتم سراغ دفترحساب، که صاحب مغازه محمدعلی رونشونم داد و گفت:داداش؛حساب شد.
گفتم:کی؟واسه چی؟؟؟!
گفت:اون آقایی که از پله اتوبوس میره بالا حساب کرد....
دوباره رفتم توی اتوبوس سراغش...
و تا لحظه آخر التماسش میکردم...
داداش جان ...برگردیا...مادر...من...
همه خانواده چشم به راهیم...
اصلا به عنوان روحانی برو...
اما برادرم سرشو پایین انداخته بود و از گریه شونه هاش می لرزید و میگفت:
داداش...من که خوابم رو برات تعریف کردم...
دیگه برنمیگردم.😢🕊💌
🕊خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر
📚صاحب کتاب ازقفس تاپرواز
روایتگر:آقای هیبت الله برزگر
حاج هیبت(در واقع برادریست که شهیدرا از زمانی که یتیم شد( ۷سالگی )همچون فرزندازجان ودل در تربیتش کوشیدو بزرگ نمود.
🆔
@ShahidBarzegar65