💫پارت (۱۲) جلد دوم کتاب از قفس تاپرواز خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر🌷 📝فریــــادرس 🌷بنده یک طلبه افغانستانی مقیم درایران بودم وهستم.وخودرا یک ایرانی میدانم. درابتدای تحصیلم درایران؛ ارتباط گرفتن با هرکسی برایم مشکل بود و ترس این را داشتم کسی مرا به دوستی نپذیرد. اما ازهمان اول ؛شهیدبرزگر آنقدرمهربان وخون گرم بودکه درمدت کوتاهی برایم مثل برادر عزیز شد. 🌷 او چند سالی از من کوچکتر بود ولی آن قدر نسبت به همۀ بچه‌ها محبّت می ورزید که هر کسی در هر سنّ و شرایطی با او راحت بود و مشکل گشای دوستان به حساب می آمد. 🌷یک شب در اواسط هفته دل درد شدیدی به من دست داد کمی داروی گیاهی خوردم و خوابیدم. نیمه های شب از شدّت درد بیدار شدم و مثل مارگزیده ها بر خود پیچیدم، 🌷گویا همه خواب بودند و صدایم در دل تاریکی به گوش هیچ کسی نمی رسید، مانده بودم چه کنم، باید کسی را در جریان وضعیّتم قرار میدادم که حالم را خوب درک کند و دست ردّ به سینه ام نزند، 🌷ناگاه محمّد برزگر را به خاطر آوردم و گفتم: اکنون محمّد تنها محرم و مرهمی است که بی درنگ به فریادم می رسد. 🌷یک دست به دیوارو دستی برشکم ؛افتان وخیزان خودرابه حجره محمد رساندم. مثل هرشب نورضعیفی از زیر در اتاقش بیرون می تابید 🌷با زحمت در زدم که محمدسریعا در رابه رویم بازکرد. سجاده ای درگوشه اتاق پهن بودوشمع کوچکی داخل نعلبکی قطره قطره آب می شد. ازچیدمان اتاق دانستم نمازشب می خواند 🌷محمدتا اوضاع مرادید بدون هیچگونه پرسشی مرابه دوش کشید وتاحیاط برد. گفتم :ازکجا وسیله جورکنیم؟ باخوشرویی پاسخ داد: "الحمدالله دوچرخه ای هست که همیشه جورمرامی کشد؛این هم نبودباجان ودل شماراکول می کردم وتادرمانگاه می رساندم. 🌷بی معطلی سواردوچرخه شدیم وبه راه افتادیم محمدبه سرعت رکاب می زدومن سرم راروی شانه اش گذاشته بودم وازدل پیچه می نالیدم تا اینکه بهداری رسیدیم. 🌷بی رمق کنارحیاط بهداری خزیدم ؛ اصلا توان راه رفتن نداشتم ؛محمدبازهم مرا ازجلودرمانگاه تا نزد پزشک کول کردوپرستار را از وضعیتم آگاه کرد ومرا به اتاق معاینه برد 🌷پزشک برایم سِرُم ودارونوشت ومحمدباهمان دوچرخه به داروخانه انتهای شهر رفت ودواهایم راخریدوفورا خودش را به درمانگاه رساندوتاصبح کنارم نشست وقتی سِرُم تمام شدبه حجره بازگشتیم 🌷محمدمرا به اتاق خود بردوتاچندروز مثل یک پرستار ازبنده مراقبت کردتا اینکه کاملا بهبودیافتم برای محمدعلی فرقی نداشت من افغانی هستم یا ایرانی... اومیگفت: تفاوت وبرتری ما درایمان ماست. و ازهمه مهمتر ؛شما دراین وطن خدمت میکنی.