💎 طلا دستم را از زیر چادر بیرون آوردم و یکبار دیگر برای آخرین بار به آن نگاه کردم. النگوهایم را از دستم بیرون آوردم و گفتم: می خواهم برای جبهه بدهم.» برادری که در دکه ایستاده بود، گفت: «چیه؟ طلاست؟» یکباره به خاطرم آمد لحظات خوشی را که برای خریدنش صرف کرده بودیم. مغازه دار وقتی آن را آورد، گفت: «عقیق این انگشتر یمنی است،» تو خوشحال شدی و به عنوان تنها خرید ازدواجمان آن را خریدی، می‌خواستم به آن برادر بگویم: «آره طلاست. تنها خرید ازدواجمان است.» می خواستم بگویم که «خیلی دوستش دارم.» می‌خواستم بگویم که «چند روزی در دستم کردم که خاطره اش در ذهنم بماند.» آن برادر نوشت: «انگشتر طلا با نگین دریافت گردید...» از دکه کمک به جبهه بیرون آمدم و در دلم گفتم: یا زهرا (س) قبول کن! از نامه های مرحومه فهیمه بابانیانپور https://eitaa.com/joinchat/4051894643C7e13248c4d