🌹جان پناه
🦋خاطرات شهید محمدعلی برزگر
📚جلد اول کتاب ازقفس تا پرواز
☄منو محمدساکن یک محله وباهم دوست بودیم...
باشروع جنگ همرزم هم شدیم...
خاطرم هست عملیات والفجر مقدماتی درفکه شرکت کردیم...
☄بعدازجنگی سخت و پیچیده مارا از کانالی عبوردادند...همه بچه ها خسته تشنه گرسنه بودندومیگفتندمنطقه درحال محاصره شدن است واگرتاصبح ازمنطقه خارج نمیشدیم معلوم نبودچه سرنوشتی درانتظارمان بود...
☄ازهمه جا ناامیدشده بودم ودرگوشه ای با رملهای فکه برای خودم جان پناه میساختم..
که ناگهان صدایی آشنابه گوشم رسید...
سلام...داش قربان...خداقوت...
سرم راچرخاندم...
☄گفتم:محمد تویی...عجب حالی داری تو..؟!
ولم کن رفیق الان جای شوخی نیست...
دستی روی شانه ام کشیدوگفت:
ماسربازیم ودرهرصورت پیروزیم...حالا هم بجای ناامیدی بلندشو بریم پیش بچه های هم محلی ...
☄یاعلی گویان دستم را گرفت وبا ناامیدی ازجابلندشدم:
هنوز چندمتری از جان پناهم دور نشده بودیم که خمپاره ای درست به جان پناهم اصابت کرد وازهم پاشید...
☄همه حیران ازاین صحنه به تماشایمان نشسته بودند...
نمیدانم اگر محمد آن لحظه دستم رانمیگرفت ودرحالت نا امیدی ازرحمت خدا متلاشی میشدم عاقبتم چه میشد...
☄خلاصه رفتیم پیش چندتا هم محلیها که درعملیات حضورداشتندو مشغول گفتگو شدیم...
که فرمانده ای از گردان دیگری به محل استقرارمان آمدوگفت:
☄عملیات سختی درپیش هست وبه تعدادی رزمنده احتیاج داریم...هرکس داوطلب میدان است بسم الله...
آن قدر خستگی ؛تشنگی وگرسنگی به بچه های گردان فشار آورده بود که هیچکس توان شرکت درعملیات درآن شب را نداشت...
☄فقط محمدعلی برزگر...
ازمیان جمع ما بلندشدودستش را بالابرد وگفت:بنده باشما می آیم...وتا آخرین قطره خونم آماده ام...
محمد با فرمانده رفت ودرهمان عملیات والفجر یک ازناحیه کتف مجروح شد...
☄وما تا طلوع صبح از کانال عبور کرده وبه دیار خود برگشتیم...
اما محمد از قافله شهدا جا نماند وخداوند "شهادت" آنچه را لایقش بود نصیبش نمود...
🦋روایتگر:قربانعلی امروزی...
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65