بسم رب الشهدا؛ قسمت: ۱۲۵ شنبه: ۱۵ مرداد ماه ۱۴۰۱ من شدم راننده و او داخل دهلیز نشست. جثّه ام کوچک بود و بلند کردن مجروح ها فوق توانم؛ اما علی آقا سرپنجه و قوی، بچّه ها را مانند پَر کاهی روی نفربر قرار می داد و سنگین ترها را هم داخل نفربر؛ بار یازدهم که بازگشتیم علی آقا اندکی ایستاد و نَفَسی تازه کرد: - چه خوب می شد اگر یک بار دیگر می رفتیم، می شد به نیت دوازده امام! لطیفه و لطفی در سخنش بود؛ حتی در آن شرایط پیچیده و سخت کارهایش را به نیابت از ائمه علیهم السلام انجام می داد! 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 کتاب اورکت ادامه دارد..... قسمت بعد: ان شاءالله ادامه همین روایت( علی آقا گریه امانش نمی داد ) 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 # اورکت