📚 🤲 بسم رب الشهدا 🎬 قسمت: ۲۷۷ 🗓 چهارشنبه: ۲۱ دی ماه ۱۴۰۱ ✍ ادامه روایت؛ دوشنبه ۱۳۶۷/۱/۱ منتظر بودیم علی آقا و علی اصغر به مرخصی آیند که ایام عید را کنار هم باشیم. روز اول سال و به رسم دیرین، زیارت اهل قبور؛ آماده ی رفتن بر سر مزار علی محمد، زنگ تلفن همه را از رفتن بازداشت! گوشی در دست مادر: - سلام مادر! حال شما، چقدر صدایت گرفته؟ راستی از علی اصغر چه خبر؟ و گفتگوی مادر با علی آقا و بعد هم دو سه دقیقه معظمه خانم صحبت کرد و سپس گوشی را به من داد: - نمی شنوم، چرا صدایت گرفته؟ بلند تر صحبت کن. - چیزی نیست، شیمیایی شده ام. - خبری از علی اصغر نداری؟ این جا شایعه است اسیر شده، بعضی هم می گویند مجروح و در بیمارستان کرمانشاه است. - خودت چه فکر می کنی؟ - نمی دانم! - نگران نباش، جایش خوب است، رفته موقعیت علی محمد و حالش بهتر از من و توست! حواست باشد به کسی چیزی نگویی تا فردا خودم را می رسانم. ذهنم رفت سمت آن شب برفی، کنار قبر علی محمد ... همان جا شهادت را در قامتت دیدم. از همه به من نزدیک تر بودی. احساساتم را با تو تقسیم می کردم ... چه زود پَر کشیدی ... خود را عادی نشان دادم و رفتیم گلزار ... و من دل آشوب و حواس پرت. در آن شلوغیِ دورِ مزارِ علی محمد، دیدم معظمه خانم فاطمه را کناری کشیده با او صحبت می کند! حدس هایی می زدم. نزدیک رفته پرسیدم: خبری شده؟ ... و همه ی آن چه می دانستم، علی آقا به معظمه خانم هم گفته بود. قرار گذاشتیم فعلاً کسی در جریان قرار نگیرد، بخصوص پدر و مادر. 🌴🌴🌴🌴🌴 🍁🍁🍁🍁🍁 ✅ کتاب اورکت ادامه دارد.... ✅ قسمت بعد: ان شاءالله ادامه همین روایت( پلاک نداشت و به دنبال نشانه ای؛ نگاهم به ...... ) 🌺🌺🌺🌺🌺 🌲🌲🌲🌲🌲 ✅کانال و شهرستان آران و بیدگل💐 📲 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol