📚
#کتاب_اورکت
🤲 بسم رب الشهدا
🎬 قسمت: ۳۰۸
🗓 سه شنبه: ۲۵ بهمن ماه ۱۴۰۱
✍ ادامه فصل ۱۲
🔰 بخش ۲۱ :
🦋 حتی به فکرم خطور نکرده - علی طاهرخانی :
- پاشو وسایلت را جمع کن و بند پوتینت را محکم ببند که می خواهیم به ماموریت برویم.
من هم طبق روال که هر جا می رفتیم، از او سوال نمی کردم کجا، وسایل را جمع نموده، حرکت کردیم و در انتهای پادگان انبیا به واحد زرهی رسیدیم. پیش خود گفتم شاید فرمانده ی زرهی شده؛ دیدم نه، فرمانده ی زرهی سر جای خودش هست. فهمیدم شده رییس ستاد زرهی. تعجّب کردم چرا حاج احمد چنین کاری انجام داده و البته برای همه تعجّب و ابهام داشت.
از همان روز اول، کار خود را محکم شروع کرد و اولین اقدامش جانمایی برای نمازخانه ی یگان. چند روزی گذشت؛ اما این سوال که چرا حاج احمد او را به زرهی فرستاده در ذهنم حل نمی شد. یک روز در چادر کنارش نشسته بودم و او مشغول کوتاه کردن ناخن هایش، گاهی هم نگاهی به آیین نامه ی رانندگی می انداخت و خود را برای امتحان آماده می کرد. به شوخی گفت: بگو ببینم در چهار راه، حق تقدّم با چه ماشینی است؟
🌴🌴🌴🌴🌴 🍁🍁🍁🍁🍁
✅ کتاب اورکت ادامه دارد......
✅ قسمت بعد: ان شاءالله ادامه همین روایت( خب معلوم است آمبولانس. نه جانم ، تا ..... )
🌺🌺🌺🌺🌺 🏵🏵🏵🏵🏵
✅کانال
#شهدای_گمنام و
#مدافعان_حرم شهرستان آران و بیدگل💐
📲
https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol