بسم رب الشهدا؛ قسمت: ۸۰ چهارشنبه: ۱ تیر ماه ۱۴۰۱ بالاخره سماجت و دوندگی اش نتیجه داد و تابستان سال شصت به دوره ی آموزشی اعزام گردید و به محض بازگشت، فوراً برای جبهه ثبت نام کرد. شرط اعزام، رضایت پدر و مادر بود. با شهید رجبعلی حمزه ای همسایه بودیم. او مسئول یکی از قسمت های بسیج بود. یک روز صدای زنگ خانه آمد: - در باز است، بفرمایید. - نه، ممنون؛ رجبعلی حمزه ای هستم، پدر و مادر هستند؟ رفتم دمِ در: - ببخشید، فکر کردم همسایه برای ماست و پنیر آمده. پدرم صحراست، مادرم قالی می بافد؛ بگویم بیاید؟ - نه، لازم نیست، برگه ی رضایت نامه ی علی محمد را بگیر تا پدر و مادرت امضا کنند، شب می آیم بگیرم. آن شب علی محمد با خودکار آبی انگشت پدر و مادر را جوهری کرد و زد پای رضایت نامه و چند روز بعد راهی جبهه شد. 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 کتاب اورکت ادامه دارد..... قسمت بعد: ان شاءالله ادامه همین روایت(سه رزمنده همشهری....) 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 # اورکت