#من_با_تو
#قسمت_شصت_وهفتم(بخشدوم)
نگاهم رو از حلقہی نقرہای
رنگم گرفتم و رو بہ بهار گفتم :
ــ بریم؟
بهار سرش رو بہ سمتم برگردوند
با لب و لوچہی آویزون گفت :
ــ مگہ تو با شوهرت نمیری؟
کمی فڪرڪردم و گفتم :
ــ هماهنگ نڪردیم!
ڪیفشرو برداشت و بلند شد
بلند شدم چادرم رو مرتب ڪردم و ڪیفم رو انداختم روی دوشم... با بهار از ڪلاس خارج شدیم...غیر از بهار، بچہهای دانشگاہ خبر نداشتن من و سهیلے عقد ڪردیم...رسیدیم بہ حیاط دانشگاہ، نگاهم رو دور تا دور حیاط چرخوندم... همراہ لبخند ڪنار در دانشگاہ ایستادہ بود، نگاهم رو ازش گرفتم رو بہ بهار گفتم :
ــ بریم دیگہ چرا وایسادی؟
سرش رو تڪون داد، بہ سمت در خروجے قدم بر مےداشتیم ڪہ صدای زنگ موبایلم باعث شد بایستم، همونطور ڪہ زیپ ڪیفم رو باز مےڪردم بہ بهار گفتم:
ــ وایساااا
موبایلم رو برداشتم...
بہ اسمے ڪہ روی صفحہ افتادہ بود نگاہ ڪردم "سهیلی"
بهار نگاهے بہ صفحہی موبایلم انداخت و زد زیر خندہ...توجهے نڪردم،علامت سبز رنگ رو بردم سمت علامت قرمز رنگ :
ــ بلہ؟
نگاهش رو دوختہ بود بهم، تڪیہش رو از دیوار برداشت،صداش توی موبایل پیچید :
ــ سلام خانم!
لب هام رو روی هم فشار دادم...
ــ سلام ڪاری داری؟
بهار بہ نشونہی تاسف
سری تڪون داد و گفت :
ــ نامزد بازیت تو حلقم!
صدای سهیلے اومد :
ــ میای بریم بیرون؟ البتہ تنها
نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم :
ــ باشہ فقط آقایسهیلے برید پشت دانشگاہ میام اونجا
با تعجب گفت :
ــ آقای سهیلے؟!
به قَلَــــم لیلی سلطانی