رمان عشق گمنام پارت ۴۹ ویدا با خون سردی گفت : بهش گفتم عاشقشی من: چرا گفتی 😩 ویدا: باید میگفتم که ببینم دوست داره یانه ولی فکر کنم دوست داره . من: از کجا میدونی ؟ ویدا: دیگه ،دگه . من: خب پاشو برو که حوصله ندارم . ویدا: ایششششش ویدا رفت منم نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت از الان دیگه نباید اصلا جلوش ظاهر بشم که از خجالت آب میشم ‌. اوففففففف دو رکعت نماز شکر خوندم از خدا تشکر کردم . بعد هم با خیال راحت گرفتم خوابیدم تلافی دیشب رو در آوردم که نتو نستم بخوابم .... * تق تق ویدا: بفرما داخل روبه ویدا گفتم : خواهری میشه با مامان صحبت کنی بریم خواستگاری ؟ ویدا از خوشحالی اومد بغلم گفت: وای بالاخره فهمیدی دوسش داری معلومه که به مامان میگم . خندیدم گفتم : خدا به داد آرمان برسه که تو شدی زنش . ویدا اخماشو به حالت خنداری در اورد گفت : از خدا شم باشه دختر به این خوشگلی .داداش میگم تو که آلمان بودی اونجا عاشق نشدی ؟ اخمامو کردم داخل گفتم : ویدا جان من اینجا اینقدر سرم پایین بنظرت اونجا چقدر سرم پایین ؟ منو ندیده عاشق آوا خانم شدم تو فکر کنم اگه دیده بودمش ... ویدا خندید گفت : راستم میگی ها . روبه ویدا گفتم : فقط ویدا موقعی که خواستی به مامان بگی من نباشم . ویدا : باش . ویدا کمی رفت تو فکر گفت: دلم برا سارا میسوزه . تعجب کرده بودم گفتم : حالا چرا سارا . نگاهی به من کرد گفت: هی...چی ..با..با من: بگو مشکوک میزنی ها . ویدا اهی کشید گفت : سارا عاشق توعه . تعجب کرده بودم گفتم : سارا خودمون؟ ویدا: آره حالا تو نگران نباش من یجوری بهش میگم . من: نمیخوام این وسط دله کسی بشکنه ها . ویدا لبخند زدو گفت : تو نگران نباش خودم یکاری میکنم . من: باش ،پس من دیگه برم . از اتاق ویدا اومدم بیرون رفتم اتاق خودم . خدایا این وسط دیگه سارا رو چیکار کنم . خدایا خودت کمکم کن . ادامه دارد...🥀 نویسنده: فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀