🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت64
صدای آرام مردی می آمد که همه را به طرف اتوبوس هدایت می کرد.
عموی نرگس بود که به طرفمان آمد.
به احوال پرسی ملوک جوابی گرم وصمیمی داد و جواب سلام من را کوتاه و خلاصه...
بی بی رو به پسرش
- سید جان حواستان به دخترها باشد.
در دلم گفتم این آقاسید به جز کفش های من چیزی دیگر هم مگر میبیند که بخواد مراقبت کند اگر کفشم را عوض کنم من را گم می کند.
دوباره صدای نرگس آمد
- بی بی چرا حرص می خوری من خودم حواسم به عمو جان هست. خیالت راحت مثل یک مادر مراقبش هستم.
سید همان طور که سرش را پایین انداخته بود نزدیک بی بی شد و گفت:
- چشم بی بی جان،
نرگس خانم شما هم با خانم علوی لطفا بیایید الان اتوبوس حرکت می کند.
بعد از خدا حافظی از ملوک و بوسیدن دست بی بی به طرف جمعیت رفت.
ما هم پشت سرشان خداحافظی کردیم
و داخل اتوبوس شدیم که سید داشت جای هرکس را مشخص می کرد . من و نرگس هم تقریباً آخر اتوبوس نشستیم.
برای من فرقی نمی کرد جلو باشم یا عقب ولی نرگس با کلی حرص شروع کرد به پیامک دادن.
دیدم آقا سید گوشی اش را نگاه کرد و لبخندی زد ولی جوابی نداد.
- نرگس جان جلو و عقب ندارد ناراحت نباش.
- همیشه همین طور است هر موقع با عمو جایی بروم اصلا تخفیف نمی دهد
من را مثل بقیه می بیند به قول خودش عدالت، عدالت است.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸