•[﷽]•
#روایت
#یادگار_سبز🌱
#قسمت_چهارم✨
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
با همان حال هم انگار از همان اول نوربالا میزدی. حتی با همان مو های خامه ای.
چقدر هم حساس بودی رو مدل موهایت. حالا وسط میدان جنگ نمیشد موهایت مدل خامه ای نباشد؟! بهنام خوب اسمی رویت گذاشته بود میگفت:(( تو فشن مذهبی هستی)) حالا این فشن مذهبی موهایش بلند شده بود و کسی نبود تا موهایش را مدل دلخواهش کوتاه کند. مگر موقع رفتن موهایتان را نتراشیده بودید؟چطور موهایت آنقدر زود بلند شدند؟ به هر حال آخر سر هم طاقت نیاوردي.کلافه شدی. باید به یکی از آن هایی که ماشین اصلاح آورده بودند اعتماد میکردی و مینشستی زیر دستش. اما بنده خدا را کلافه کردی آن قدر گفتی اینجا را اینقدر کوتاه کن و آنجا را این اندازه تا مدل موهایت شد همانی که میخواستی. من اگر بودم یکهو ماشین را جوری روی سرت میچرخاندم تا مجبور بشوی همه را از ته کوتاه کنی. وسط معرکه مگر جای این کارها بود؟ چه حوصلهای داشت آن بنده خدا. حداقل کاری که میشد و نکرد این بود که با همان ماشین توی سرت بزند. حداقل دلش خنک میشد. دل من هم همینطور. به آقاتقی و آقارضا هم همین هارا گفتم. گفتم که بعضی وقت ها دلم میخواهد محمدرضا را کتک بزنم. خندیدند و گفتند خیالت راحت. از ما به اندازه کافی کتک خورده. مهدیه هم خیالم را راحت کرد که به اندازه کافی کتک خورده ای.
میدانی آرزویم دو چیز به دلم ماند. هم دلم میخواست یک دل سیر کتکت میزدم و هم دلم میخواست یک یادگاری از تو داشته باشم. در جریان یادگاری ها که هستی. همه را گذاشتند توی ویترین و درش را چند قفله کردهاند. از تو فقط چند عکس دارم که آنها را هم از مهدیه گرفتهام. هر چه که مامان فاطمه از تو مانده را بلوکه کرده. حتی کم مانده دور ویترین سیم خاردار بکشند. البته حق هم دارند. من اگر بودم شاید دزدگیر هم نصب میکردم. چه صحنه بامزهای میشود که مثلا یک نفر مهمان خانه شما باشد و بخواهد دور از چشم بقیه در ویترین را باز کند. آنوقت آژیر دزدگیر رسوایش میکند. من هم به قول خودت گوریل شدم وقتی که به مهدیه گفتم در ویترین را باز کند و گفت در ویترین چندقفلهست و کلیدش را هم احتمالا یک نقر قورت داده.
آنوقت ها که تو را نمیشناختم وگرنه باید یادگاری را قبل از پروازت از تو میگرفتم.
17روز تا وصال
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
#ادامه_دارد
#به_وقت_وصال
#یک_روز_بعد_از_حیرانی