🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت82
حدود ساعت پنج صبح بود اتوبوس جلوی مسجد محله ایستاد.
ماشین های زیادی برای استقبال و همراهی آمده بودند.
ناخداگاه وقتی از شیشه ی اتوبوس ملوک و ماهان را دیدم کلی خوشحال شدم واقعا دلم برایشان تنگ شده بود
این اولین باری بود که تنها به مسافرت رفته بودم احساس می کردم روزهای زیادی هست که از آنها دور هستم.
من و نرگس بعد از گرفتن چمدان ها پیش ملوک و بی بی رفتیم هر دو، وقتی من رادر چادر دیدند با تعجب نگاهم می کردند ملوک من را در آغوش کشید و به من گفت:
- رها خیلی عزیزشدی ...
نمی دانی چقدر دل حاج بابایت را شاد کردی.
می دانستم این را با تمام وجودش به من می گوید.
بی بی که بغلم کرد شروع به قربان و صدقه رفتنم کرد.
صدای اعتراض نرگس بلند شد.
- من هم هستم!
جوری رفتار می کنید انگار فقط زهرا را میبینید.
بی بی خندید و گفت:
- مگر می شود بلبل خانه ام را نبینم؟! فقط زهرا توی چادر مثل ماه توی شب می درخشید.
بعد از خلوت شدن مسجد ملوک برای تشکر پیش عموی نرگس رفت.
همان طورکه سرش پایین بود دستش را جهت احترام به سینه گذاشته بود و جواب ملوک را میداد.
چند باری، دلم خواست که من هم جلو بروم تا تشکری و خداحافظی کرده باشم
ولی باز هم غرورام اجازه نداد باز هم توی سر این دل زدم و سر جایم ایستادم.
فقط زیر چشمی نظارگر صحبت هایشان بودم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸