🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت165
با اینکه ملوک تماس گرفته بود و گفته بود که امشب قرار هست محمود و خواهرش بیایند ؛ ولی اهمیتی نداشت.
الان تنها چیزی که اهمیت داشت حال سیدجانم بود.
بی بی همراه همسایه ها به دعا رفت ، من هم برای احوال پرسی همراه نرگس راهی خانه شدم.
دلم تاب نداشت تا حالش را بدانم.
به محض رسیدن به طرف اتاق آقاسید رفتم که صدای نرگس آمد
- زهراجان ؛ احتمالا اتاق را که بلد هستی؟
در ضمن یاالله ای هم بگو بنده ی خدا تب که دارد ؛ سکته دیگر نکند!
درِ آرامی زدم وقتی صدایی نیامد وارد اتاق شدم.
مظلوم روی تخت درازکشیده بود. نزدیکش شدم که عرق روی پیشانی و سرخی گونه هایش نشان از تبش می داد.
به آشپزخانه رفتم تا ظرف آبی با دستمال برای پایین آوردن تب ؛ از نرگس بگیرم.
نرگس هم مشغول درست کردن سوپ بود که به یکباره و جدی پرسید:
- می دانی چرا تب کرده؟
- نه چرا؟
دستمال مرطوبی به من داد و گفت:
هم دردی و هم درمان...
برو با این تبش را پایین بیاور تا سوپ را آماده کنم.
با دلخوری و پر از سوال نگاهش کردم که ادامه داد...
- دیشب بعد از رفتن شما عمو از مدینه گفت ؛ از غارحرا گفت با دلخوشی تعریف می کرد ولی همین که بی بی بهش گفت: - ملوک خانم خواسته تا صیغه را باطل کنیم.
مثل یخ آب شد ؛ بی صدا بلند شد و رفت ؛ الان هم حالش این است.
برای همین گفتم دردش شدی!
الانم هم برو چون فقط خودت می توانی درمانش باشی!
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸