#Part_126
صدای مردونه میگه:
- سلام.
با مکث میگم:
- علیک، شما؟
- پژمانم، ببخشید شمارهی شمارو از مهرانه خانوم گرفتم!
- خدا ببخشه.
از روی تخت بلند میشم و ادامه میدم:
- بفرمایید؟
و به سمت پنجره میرم که پژمان با مکث میگه:
- نمیدونم...چطوری بگم!
- بگید، راحت باشید.
- میخواستم ببینمتون.
چرا میخواد من رو ببینه؟ فکرم رو به زبون میارم
- چرا؟
- راجع به مسئله ای که اون روز پیش اومد میخواستم ببینمتون، لطفا نه نیارید!
- نمیدونم چیبگم!
و پرده رو کنار میکشم تا بتونم کوچه رو ببینم.
- قول میدم زیاد وقتتون رو نگیره و مزاحمتون نشم.
- باشه!
که پژمان با لحنی که انگاری بهش انگیزه دادن میگه:
- فردا ساعت پنج عصر هستید؟
- کجا بیام؟
- آدرسش رو بعدا براتون اس ام اس میکنم، کاری نداری؟
- نه، خدانگهدار
- یاعلی
گوشی رو قطع میکنم و به سمت تختم میرم، گوشی رو روی میز میذارم و چشم هام رو میبندم تا بخوابم که سرم به بالشت نرسیده به عالم بی خبری فرو میرم.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『
@Shahid_dehghann 』🦋.