|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_125 که امیر حسین از جاش بلند میشه و رو به بقیه میگه: - وسایل ها رو جمع کنید که کم کم بریم! و
صدای مردونه‌ میگه: - سلام. با مکث میگم: - علیک، شما؟ - پژمانم، ببخشید شماره‌ی شمارو از مهرانه خانوم گرفتم! - خدا ببخشه. از روی تخت بلند میشم و ادامه میدم: - بفرمایید؟ و به سمت پنجره میرم که پژمان با مکث میگه: - نمی‌دونم...چطوری بگم! - بگید، راحت باشید. - می‌خواستم ببینمتون. چرا می‌خواد من رو ببینه؟ فکرم رو به زبون میارم - چرا؟ - راجع به مسئله ای که اون روز پیش اومد می‌خواستم ببینمتون، لطفا نه نیارید! - نمی‌دونم چی‌بگم! و پرده رو کنار می‌کشم تا بتونم کوچه رو ببینم. - قول میدم زیاد وقتتون رو نگیره و مزاحمتون نشم. - باشه! که پژمان با لحنی که انگاری بهش انگیزه دادن میگه: - فردا ساعت پنج عصر هستید؟ - کجا بیام؟ - آدرسش رو بعدا براتون اس ام اس می‌کنم، کاری نداری؟ - نه، خدانگهدار - یاعلی گوشی رو قطع می‌کنم و به سمت تختم میرم، گوشی رو روی میز می‌ذارم و چشم هام رو می‌بندم تا بخوابم که سرم به بالشت نرسیده به عالم بی خبری فرو میرم. ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.