|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_140 در ماشین رو باز می‌کنم و می‌‌زنم زیر گریه کیانا با تعجب نگاهم می‌کنه و میگه: - چیشده؟ چی گ
ای که داخل ایوان بود و به اتاقک بالای پشت بوم وصل میشد میرم...کلیدش مثل همیشه روی در خودنمایی می‌کنه! در رو باز می‌کنم و میرم داخل، چادر و مقنعه ام رو از سرم بیرون می‌کشم و چادرم رو با روسری قواره بلند آبی عوض می‌‌کنم. شومیز بلندی می‌پوشم و میرم بیرون تا یکم هوا بخوره به کله ام. روی لبه‌ی پشت بوم می‌شینم و بیرون رو نگاه می‌کنم. که همون لحظه باز کسی که نباید باشه جلوی چشم‌هامه، محمدرضا و ثمین از ماشین پیاده میشن! ثمین خنده کنان چیزی رو به محمد میگه که محمد هم می‌خنده و همون لحظه در خونه باز میشه و زن عمو میاد بیرون و مشغول قربون صدقه رفتن عروس و شازده پسرش میشه! حالم بیشتر بد میشه که از جام بلند میشم و میرم داخل اتاقک... از بطری داخل یخچال آب بر می‌دارم و با یک قرص آرام بخش می‌خورم. روی تخت دراز می‌کشم که کم کم چشم هام گرم میشه و پلک هام روی هم می‌افته... *** با سر درد بدی از خواب می‌پرم، صدای زنگ گوشیم تمام فضای اتاق رو برداشته.‌.. من کجام؟ اینجا کجاست؟ چشم هام رو چند ثانیه با دست می‌پوشونم که تازه یادم میاد همه چیز...خنده های ثمین و محمدرضا! گوشی خودش رو کشت، برش می‌دارم و میگم: - الو؟ - کجایی؟ سکته دادی ما رو! می‌دونی ساعت چنده؟ نگاه می‌کنم ساعت ۹:۳۰ شب، که میگم: - الان میام. و میرم پایین و شروع بازجویی من! ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.