#Part_156
که مازیار میگه:
- چرا من رو اینجوری نگاه میکنی؟ اون دوتای دیگه هم هستنها من تنها نیستم اینجا.
که کیانا میگه:
- پاشید درست کنید بهونه الکی هم قبول نیست.
و رو به من و رویا و اسما میگه:
- پاشید بریم دور بزنیم ببینیم اقایون که از صبح انقدر میگفتن بهترن از ما خانوم ها چکار میکنند!
و رو به مازیار پوزخند میزنه، مازیار هم پا میشه و به اتاق میره و ماهم از خونه میزنیم بیرون...یکمی راه میریم تا به دریا میرسیم.
کیانا روی تکه سنگی میشینه و میگه:
- دیدید چطوری حالش رو گرفتم؟ اگر خواهرش منیژه بفهمه مطمئنم کلم رو کنده.
منم کنارش میشینم و میگم:
- خب تو که دوستش داری چرا حرصش میدی؟
که میزنه زیر خنده و میگه:
- که قدرم رو بیشتر بدونه...
***
حدود ۱ ساعتی روی خاکها میشینیم و مشغول صحبت میشیم.
که کیانا میگه:
- من گرسنه ام شد، بیاین بریم بینیم اقایون چکار کردن!
که ازجامون بلند میشیم و به سمت خونه میریم، امیرحسین و آقا کسری مشغول پختن کباب ها بودن و مازیار هم روی مبل نشسته کیانا تا مازیار رو میبینه میگه:
- من گفتم گروهی درست کنید چرا شما نشستی؟
که مازیار با چهرهی غمگینی به خودش میگیره و میگه:
- ای مامان کجایی ببینی پسرت دستش رو سوزوند.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『
@Shahid_dehghann 』🦋.