|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_160 مجدد سرم رو تکون دادم که هولم داد سمت در و داد زد: - بی‌شعور برو ببین کجا رفته، الان بلای
امیرحسین به سمت من هجوم میاره و همونطوری که یقه‌ی پیرهنم رو توی دستهاش می‌گیره فریاد می‌زنه: - چی؟ کسری من بهت اعتماد کردم، تو رو به خانواده و ناموسم نزدیک کردم...گفتم مورد اعتمادی، که چی؟ که اسما جیغ می‌زنه: - داداش آروم باش! چیزی نشده که! چیشده الان که صداتون بالا گرفته. که با مشت به دیوار ضربه می‌زنه و با فریاد می‌گه: - فکر کنم به اندازه کافی هم تونستی دلش رو به دست بیاری که طرف داریت رو می‌کنه. و یقه پیرهنم رو ول می‌کنه که کیانا به سمتم میاد و میگه: - چیشد؟ اسرا کجاست؟ یقه پیرهنم رو درست می‌کنم و میگم: - همین دور و براست. امیرحسین روی صندلی انتهای حیاط نشسته و همسرش هم کنارش و سعی در آرام کردنش داره... مازیار گوشه ای از حیاط نشسته و به اطراف نگاه می‌کنه اما اسما هم توی خودش مچاله شده و سعی در مهار کردن بغضش داره... کیانا برام لیوانی آب میاره و میگه: - بخور آروم شی! - نمی‌خورم. که لیوان رو به دستم میده و خودش به داخل خونه میره... بعد پنج دقیقه میاد و طلبکار رو به روی من می‌ایسته و میگه: - چی گفته به این دختره؟ چرا گوشیش خاموشه؟ نگو که زیادروی کردی! اما خودمم نمی‌دونست چیشد، کجا رفت! حالا جوابشون رو چی بدم؟! بگم نتونستم به خوبی دلش رو به دست بیارم؟ بگم آنقدر غیر منتظره گفتم و هول بازی کردم که ناراحت شد از کارم؟ چه جوابی داشتم بدم؟ چی می‌گفتم؟ لعنت بهت کسری لعنت بهت... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.