#part_28
۶ ماه از شهادت علی اقا گذشته بود زینبِ خاله بدنیا اومده بود
خیلی شبیه علی اقا بود شبیه مهدیه نبود
مامان:فاطمه جان بیا پایین
من:جانم مامان
مامتن بعداز کلی مقدمه چینی گفت که اقا محمدر ضا ازم خواستگاری کردم
من:جان؟
مامان:بهشونگفتم فردا عصر بیان
من:وای مامان جان چرا گفتی بیان حداقل میگفتی هفته ی دیگه....
اشکال نداره
رفتم بالا چشمام گرم شد رفتم خواب هفتاد پادشاه رو دیدم
با صدای مامان بیدار شدم
مامان:فاطمه بیدار شو دیگه
چشمام باز کردم دیدم مامان رفته بیرون
.
.
.
سوار ماشین شدم
رفتم خونه
وارد شدم سلام مامان جان
دیدم بلهه مادر جان همه جا را برق انداخته است رفتم که اماده بشم اول یکم کیک خوردم رفتم که لباس بپوشم دیدم مامان برام لباس اماده کرده
یه لباس خاکستری خیلی بلند شلوار سیاه و روسری نوک مدادی
چادر رنگی تیره مو انداختم روی سرم و رفتم پایین روی مبل که صدای زنگ اومد و....
⭕️کپی رمان فقط باذکر نام نویسنده در غیر این صورت حرام⭕️
نویسنده:نرگس جمالپور
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『
@Shahid_dehghann』🌿💛