تو همون کوچه که بود، دید مرغابیا اومدن جلوی پاهاش و دارن اون موقع سحر، شلوغ میکنن و مزاحم رفتنش به مسجد میشن! بازم با لبخندی گذاشت اونا رد بشن و آروم با دستش اونا رو به کنار هدایت کرد و خیلی عادی به مسیرش ادامه داد و رفت. وقتی رسید به مسجد، چراغ ها کم بود و یه عده ای هم تو مسجد خوابیده بودن و یه عده ای نماز شب میخوندند. صدای اونایی که خواب بودن زد و خیلی آروم و مهربون برای نماز صبح بیدارشون کرد و جوّ و جماعتو برای نماز آماده کرد. همین طور که همه را بیدار میکرد، به یکی رسید که به حالت دَمر خوابیده بود. رفت بالا سرش و بیدارش کرد. شناختش. قبلا سرباز خودش بود. گفت فلانی نماز صبح نزدیکه و ضمنا اینجوری هم نخواب که کراهت داره! وقتی فضای مسجد آماده تر شد، رفت تو محراب و عبا و عمامشو مرتب تر کرد و شروع به ادامه نماز شبش کرد: الله اکبر! حالا یا توی نماز شب بود و یا نماز صبح، همون مردی که دمر خوابیده بود و قبلا هم سربازش بود، اسلحه از زیر لباسش آورد بیرون و با شتاب هر چه تمامتر بهش از پشت سر نزدیک شد و محکم ضربه ای به فرق سرش وارد کرد. بابا که سرش شکسته بود و فرقش دو نیم شده بود، همونجوری روی مهر افتاد و همه جای محراب خونی و قرمز شد. مردم زود متوجه شدن و افتادن دنبال تروریسته. اونم تا دید جای فرار نداره، خودشو تسلیم کرد و افتاد زندان و منتظر صدور حکم و اجرای حکم شد. بابا را آوردن خونه دخترش! بعضیا هم میگن فرداش بردنش خونه خودش. مهم نیست. مهم اینه که به قولش نسبت به دخترش وفا کرد. در اون مدتی که خیلی هم طول نکشید، حداکثر چهل یا پنجاه ساعت بیشتر زنده نبود اما پسراش هم که مثل خودش بودن و آدم حسابی بودن، ننشستن بگن دیگه بابامون داره تموم میکنه و بذاریم بمیره! نه! دو سه تا دکتر و جراح براش آوردن و طبابتش کردن و بهش رسیدگی کردن و ولش نکردن تا تموم کنه! تا لحظه آخر زندگیش ازش مراقبت و تیماری و مراقبت و درمانش کردند. تا اینکه چهل پنجاه ساعت بعدش به زور چشماشو نیمه باز کرد و بچه هاشو دور هم جمع کرد و چند تا سفارش کرد که تا جایی که یادمه و خیلی هم بود و مدام تکرار میکرد اینا بود: یکی رعایت تقوای الهی و حلال و حروم! یکی هم اینکه هوای همدیگه را داشته باشین. حواستون به همسایه هاتون باشه. به قرآن عمل کنین و برای عمل به دستوراتش بین هم مسابقه بذارین. نماز که پایه و شرط پذیرش همه اعمالتون هست. نذارین حج تعطیل بشه. اگه جنگ و جبهه پیش اومد، شرکت کنین. اگه هم دوس دارین اتش خدا بر شما خاموش بشه، زکات یادتون نره. ذریه پیامبر را حفظ کنین و حواستون به یاران پیامبر هم باشه. یادتونم باشه که اگر امر به معروف و نهی از منکر یادتون بره، بندو به آب میدید و آدمایی که بوی از انسانیت نبردند به شما مسلط میشن. آخرشم خاطر هم بخواین و همدیگه را دوس داشته باشین. گفت و چشماشو روی هم گذاشت و رفت! خب دوستان اصلا لازمه دربارش با هم صحبت کنیم تا ببینیم این متن کوتاه از زندگی اون مرد، چه نکات اساسی و حسابی میتونه داشته باشه؟! ✅✅ حالا بذارین چندتاشو براتون بگم: 1.زندگی . زندگی. زندگی. بوی زندگی میدادند. نه بودی مرگ و عزلت و گوشه گیری و انزوا و این حرفای منفی. 2.تا شب آخر زندگیش خونه دخترش قول افطار داد و شبم همونجا موند و کلی حرف زدن! حالا اگه ما بودیم و خبر داشتیم میخوان ترورمون کنند، از دو ماه قبلش زندگی را به کام خودمون و کل جهان اسلام تلخ و تاریک میکردیم. چه برسه به اینکه بریم مهمونی و به دل دخترمون نذاریم و حتی نوع غذا هم انتخاب کنیم! 3.علی مشکل گشاست اما براش دکتر و جراح آوردند! این خیلی عالیه. ینی من به دست خودم دنبال کشتن خودم نیستم و معنی توکل بر خدا را میفهمم اما من به بدنم و نسبت به اطرافیانم حقوقی دارم و باید ازشون مراقبت کنم. هم باید حواسم باشه بدنم حفظ بشه و هم باید حواسم باشه که با دست خودم، بچه هام که بزرگ هم شدن و خودشون زار و زندگی و تشکیلات دارن، یتیم و یسیر نشن! 4.عامل قتل و ترور را میشناخت و اگه واسه نماز صبح صداش نمیکرد، شاید خواب شمیبرد و اصلا قتلی هم رخ نمیداد. اما نه! همه را صدا کرده برای نماز! اونم بیدار کرد و خیلی عادی برخورد کرد. 5.قصاص قبل از جنایت نکرد و کسی حق نداره به چشم چپ به قاتلش نگا کنه. آزاده بیاد تو جامعه زندگی کنه و مسجد بیاد و خرید و فروش بکنه و ... نه اینکه یه سوء پیشینه براش قبل از جنایت بتراشن و پدرشو در بیارن! 6.باید به زندگی، با همه سختی ها و شرایط خاصش، به چشم عادی نگاه کرد و این نیازمند تمرین و تمرین وتمرین هست. باید جوری تربیت بشیم که فورا به هم نریزیم و بلکه بقیه را هم آروم کنیم. نه اینکه خودش اولین کسی باشه که غش و ضعف میکنه. حتی اگه پای جون و خون خودمون وسط هست.