✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه ؛ جامانده‌ام" 📜 پام هنوز روی پله آخر بود که صدای زنگ آیفون بلند شد و مامان سریع از آشپزخونه به طرفش رفت. ناراحت از وقتی که بدست نیاوردم تا ادامه مطلب سایت رو بخونم، گوشی رو تو جیبم فرو کردم. خاله و هیئت همراه همیشگی! ، داخل شدن و همه گرم احوال پرسی شدیم. یه دور که چایی چرخید و لیوانا خالی شد، طاقتم طاق شد! وقتی ساعت رو میدیدم که اینجا و برای من ایطور می‌گذره و چند کیلومتر دورتر با حال و هوایی می‌گذره که کسی مثل سعید که همه جوره قبولش دارم ، خیلی دوسش داره ؛ کلافه میشدم. من باید الان اونجا می‌بودم ! دلیل این اشتیاق مهم نیست ؛ فقط مهم اینه که هست و بودنش قطعا طبیعی نیست .. پس هر طور که شده باید بهش می‌رسیدم! میلاد پسرخاله‌م، زد رو پام و پرسید: «چیه؟! چرا اینقدر دمقی؟!» لبخند کمرنگی زدم: «هیچی! خوبم...» سخت نبود فهمیدن اینکه حوصله ندارم ! میلاد دنبال پایه بود برای خنده و شوخی و کیف و تفریح ؛ دقیقا چیزی که حداقل الان تو وجود من پیدا نمی‌شد ! وقتی دیدم کسی حواسش به من نیست، گوشیم رو از جیبم درآوردم و بدون توجه به جواب سعید، نوشتم: «سعید توروخدا یه کاری کن! من دلم میخواد بیام!» چند دقیقه گذشت اما جواب نداد که باز نوشتم: «سعید؟! جواب بده دیگه!!» بازم جواب نداد! تحمل نکردم و یواشکی بهش زنگ زدم اما تا یه بوق خورد قطع کردم. به دقیقه نرسید که زنگ زد! از خدا خواسته، از جمع عذرخواهی کردم و دور شدم: «الو سعید؟!» صداش گرفته بود و به زور درمیومد: «سلام...» - «خوبی؟!» + «شکر .. چیکار داشتی؟!» - «پیامام رو ندیدی؟!» + «نه. فرصت نشد.» خواستم جواب بدم که صدای مداح بلند شد: «سلام عزیز برادرم .. سلام فدایی حسین (؏).. سلام مدافع حرم ..» دلم لرزید و بی‌اختیار بغضم گرفت. - «الو علی اکبر؟!» بغضم رو به زحمت قورت دادم اما همینکه لب به حرف زدن باز کردم، شکست: «سعید منم میخوام بیام!» و بی‌صدا زدم زیر گریه! از صداش معلوم بود تعجب کرده: «خب بیا! چرا گریه میکنی؟» - «مهمون اومده برامون! گفتم که!» + «خب بهشون بگو باید بری!» - «میدونی که نمیشه!» مکثی کرد و پرسید: «واقعا دوست داری بیای؟!» صدام ریز میلرزید: «خیلی سعید! نمیدونم چرا ولی خیلی دلم میخواد بیام!» لحنش عوض شد و با مهربونی گفت: «پس شهید دعوتت کرده...» متوجه منظورش نشدم. مگه میشه یه آدمی که دیگه تو دنیا نیست منو دعوت کنه؟ سکوت کردم که گفت: «یه نفر رو میفرستم دنبالت؛ یکی دیگه رو بفرست آیفونو جواب بده خودش ردیف میکنه بیای!» ذوق زده جواب دادم: «دمت گرم!» گوشی رو قطع کردم اما ذهن و دلم پی همون چند کلمه ای که از مداح شنیدم و صدای گرفته‌ی سعید بود! چی میشه که یه نفر از همه زندگیش و دنیاش میزنه و میره تا فقط به جای مرحوم، بهش بگن: «شهید؟!» متن اون سایت جلوی چشمم زیرنویس شد... کاش میشد ادامش رو بخونم تا بفهمم چرا بابای میثم رفت سوریه ..؟ یه ساعت به انتظار من گذشت. داشتم ناامید میشدم که بالاخره صدای زنگ آیفون بلند شد! دنبال بهانه بودم تا خودم رو از بلند شدن و رفتن سمت آیفون معاف کنم که دخترخالم از آشپرخونه بیرون اومد و رفت سمت آیفون . نفس راحتی کشیدم و ذوق زده منتظر موندم تا دخترخالم برگرده و بگه باید برم. چند ثانیه ای سکوت کرد. انگار داشت به حرف کسی که پشت در بود گوش میکرد. بالاخره سکوتش رو شکست و با لحن طلبکاری گفت: «واجبه؟!» نفهمیدم چی شنید که باشه ای گفت و گوشی رو با حرص سرجاش گذاشت: «علی اکبر؛ با تو کار دارن!» بابا به جای من پرسید: «کی بود؟!» - «نمیدونم! گفت دوست علی اکبره و اومده دنبالش! میگه دوستش تصادف کرده اومده با هم برن بیمارستان!» از تردید نگاه بابا ترسیدم. بی اختیار زیر لب زمزمه کردم: «شهید! کمکم کن بیام!» جملم تموم نشده بود که بابا گفت: «برو پسرم! ولی زود بیا!» چشمی گفتم و سریع رفتم سمت در که یادم اومد لباسم مشکی نیست. سریع برگشتم سمت اتاقم و پیرهنم رو با پیرهن مشکیم عوض کردم و بدون توجه به نگاه سنگین همه، دوییدم بیرون. در رو که باز کردم از تعجب سرجام خشک شدم! کسی که اومده بود دنبالم، میثم بود! با لکنت به صورت رنگ پریده و چشمای سرخش سلام کردم که لبخند زد، فقط یه جمله گفت و بعد ازون کلمه ای حرف نزد! گفت: «خوشبحالت علی اکبر! خوشبحالت!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73