✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه ؛ گمشده‌ام ؛ راه نشانم بده !" 📜 نفس عمیق و پر دردی کشید و گفت: «از پنج سال پیش تا همین پارسال، مداح محرم های حسینیه، من بودم و میثم!» جا خوردم: «تو مداحی؟» خندید: «نمیاد بهم؟» دست پاچه گفتم: «نه نه!» نفسمو پرصدا بیرون دادم: «اون از پاسدار بودنت! اینم از مداحی کردنت! دیگه چیکاره ای؟» بلند بلند خندید و گفت: «مزه‌ش به یهویی فهمیدنشه اخوی!» از تعجب ابروهام رفت بالا: «پس این داستان ادامه دارد... آره؟!» سرتکون داد و سریع رفت سر بحث اول: «هر سال دوتایی باهم مراسمو شور میدادیم! اون زیارت عاشورا و روضه میخوند؛ منم مداحی میکردم. سوالی نگاش کردم: «روضه خوندن با مداحی فرق داره؟» - «آره...» + «چه فرقی؟» - «فرق که زیاد داره .. مثلا با مداحی سینه میزنن، ولی با روضه نه!» + «آها... خب؟» - «خب که...» از ته دل چنان آهی کشید که حس کردم قلبم سوخت. گفت: «امسال تنهام!» دلم میخواست یه کمکی کنم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو پرسیدم: «حسام مداحی بلد نیست؟» جوابی نداد. سکوتش که طولانی شد، صداش زدم: «سعید؟» نگام کرد و گفت: «گفتی رومو زمین نمیزنی! نه؟» سرتکون دادم. گفت: :«نذار امسال تنها بخونم!» چند ثانیه طول کشید تا بفهمم منظورش ازین جمله، همراهی تو روضه خونی بود! لب باز کردم بگم: «من نمیتونم! نه بلدم! نه توانشو دارم!» که گفت: «اتفاقا صدای خوبی هم داری! هر وقت حرف میزدی میثم با حسرت میگفت صدات داره حروم میشه! جون میده برا مناجات خونی!» چیزی نمونده بود که چشام از حدقه بیرون بزنه: «شوخی میکنی دیگه؟» لبخندش رو خورد و جدی گفت: «بنظرت من با اسم میثم شوخی میکنم؟» راست میگفت! با اینکه تا میثم بود، مدام تو سر و کله هم میزدن اما از وقتی رفت دیگه حتی اسمش هم با لحنی میگه که یا بغض داره یا غمش از گریه واضح تره! خیلی سعی کردم رک و راست بگم «نه!» و همه چی رو تموم کنم! صدایِ همیشگی تو سرم ضرب گرفته بود و مدام تکرار می‌کرد: «آخه تو رو چه به مناجات خونی؟» اما هر بار خواستم بگم «نه!»، مظلومیت لحنش وقتی تو خونه بهم گفت: «من فقط تو رو دارم علی اکبر» ؛ برام مرور میشد و توان حرف زدن رو ازم میگرفت! دو راهی سختی بود! احساسی که هنوز درست نمی‌شناختمش یک راه رو رد کردن حرف سعید و موندن تو همین پخمگی و دینِ نصف و نیمه نشون می‌داد، و یک را رو پذیرفتن دعوت سعید و قدم گذاشتن تو راهی که تهش میرسه به حال خوبِ سعید و میثم ..!و با نوع بیان گزینه ها ، چاره ای ندیدم جز اینکه دومی رو انتخاب کنم و دلمو به دریا بزنم! هنوز مونده بود تا برسیم خونه. خواستم همونجا بگم: «قبول رفیق! هستم تا تهش!» اما هنوز به خودم مطمین نبودم و زمان رو خریدم که تا برسیم چند باری چرتکه بندازم و دو دوتای تصمیمم رو با این فرض محاسبه کنم که : «منِ علی اکبر مالِ روضه خونی هستم واقعا؟» دم درِ خونه که رسیدیم، هر دو پیاده شدیم و سعید رفت سمت درِ راننده. چیزی که نپرسید، خداحافظی کردم و سمت خونه رفتم. خواستم کلید بندازم و در رو باز کنم اما دستم شل شد. نمیتونستم سعید رو ناامید بذارم! برگشتم و تکیه دادم به لبه شیشه. سعید نگاهش هم ناراحت بود! نفس سنگینی کشیدم و گفتم: «سعید؟ من... من حس میکنم تو زندگیم گم شدم! نمیدونم کجام و کجا میخوام برم!» به چشماش خیره شدم و گفتم: «راهو نشونم میدی رفیق؟» چشماش برق زد. لبخندی زد و گفت: «این یعنی هستی باهام؟ خندیدم. دستمو جلو بردم و دستش رو گرفتم: «تا تهش!» ذوق زده از تیری که تو تاریکی انداخت و از شانسش به هدف خورد، گفت: «فروا الی الحسین، رفیق! فروا الی الحسین ..!» فهمیدم چی میگه اما متوجه نشدم منظورش چیه! پرسیدم: «چیشد؟ کجا فرار کنم؟» لبخندی زد و گفت: «اون کتابی که میثم بهت داد رو خوندی؟» - «نه هنوز! میخواستم میثم برگرده، یکم بیشتر در مورد کتابش بگه، بعد بخونمش!» + «هر چی حرف در مورد این کتاب هست، تو خودشه! تو خود کتاب! تو درکش!» مکثی کرد و لبخندش پررنگ تر شد: «زمانی که حاج علی بود، یه بار داد، خوندمش.» تو چشمام نگاه کرد و گفت: «بخونش علی اکبر... راه درست رو همون صفحه اول نشونت میده!» بین مبهمی حالِ من و سردرگمیم بین هزار تا سوال نپرسیده، خداحافظی کردیم و رفت... داخل اتاق، چشمم به عکس شهید همت افتاد که هنوز روی میز بود! تو چشماش که منو یاد چشمای میثم مینداخت، نگاه کردم و زیر لب، انگار که بتونه، گفتم: گمشده‌ام! راه نشانم بده... 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73