[ 🌷 ] ـــــــــ ـــــ ـ
#اربعین ِ لالھ ها
- اسمش رقیه باشد و پاهایش زخم ؛ این دیگر روضه نیست !🥀
•••
براۍ کمک بـھ زوار راهے اربعین شدھ بودم . در موکبۍ بـھ درمان جراحت پاهاۍ خسته مشغول بودیم ؛ دختربچهاۍ معصوم بـھ همراھ مادرش وارد شد .🌸
یک پتو پیدا کردم و چهارلا گذاشتم یک گوشه و نشاندمش روۍ پتو . همین که خواستم پماد گیاهے را روۍ پاهایش بزنم برق رفت و همه جا تاریک شد ...
براۍ اینکه هول نکند و حواسش پرت شود ازش پرسیدم: «شِسمُک؟» متوجه نشد . مادرش آمد کنارش نشست . پرسیدم :«اسم؟ اسم؟» اشارھ کردم بـھ دختربچه ...
با لهجه غلیظ عربۍ گفت:
«رقیه»✨
دستم یک لحظه روۍ پاهایش ایستاد ، اشکم بود که سرازیر شدھ بود ؛ دست و پا شکسته پرسیدم: «چند سالش است؟» با انگشت نشان داد که «چهار سال» ...
دوستم که پیشم نشسته بود با صدا شروع کرد بـھ گریه کردن ؛ خانمهاۍ دیگر موکب هم دست از ماساژ دادن بقیه کشیدند و در تاریکے چادر موکب دور من و دختربچه گرد شدند و شروع کردند بـھ گریه کردن ...
من پاهایش را ماساژ مےدادم و گریه مےکردم . مچ پایش را با دستهایم گرفتم ، خیلے لاغر بود . کف پایش را دست کشیدم ؛ از کف دستم کوچکتر بود! ساق پایش را ماساژ دادم گفتم: «درد مےکند نه؟ خیلے پیادھ آمدۍ؟ اذیت شدۍ عزیزم؟
از تاریکے نترسے عزیزم اینجا خرابه نیست !💔((:
اینجا همه دوستت دارند!»
من مےگفتم و گریه مےکردم . مادرش هم شاید فقط بـھ خاطر این صحنه اشک مےریخت وگرنه فارسے متوجه نمےشد .
ازم پرسید :«شسمک؟»
گفتم:
«زینب»
باز هم صداۍ گریه همه بلند شد !💔(:
ــــــــــــــــــــ ـــــ
📨 - روایتے از زینب حسنزادھ🌱