✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜 بعد چند دقیقه، درست لحظه‌ای که ناامید شدم و پذیرفتم که سعید مفقودالاثره و امکان نداره یهو بی‌خبر تو گلزار شهدا پیداش بشه؛ کسی که رو به روم بود، ماسکش رو پایین کشید. آروم آروم جلوتر اومد و کنار مزار محسن، دقیقا رو به روی من نشست. نفسم تو سینه حبس شد. قلبم یکی می‌زد، دو تا نمی‌زد. دست و پاهام شل و چشمام از اشک تار شده بود. باورم نمیشد چی می‌دیدم. مدام اشکامو پاک می‌کردم تا بهتر ببینم. اما بی‌فایده بود؛ به ثانیه نرسیده، دوباره چشمام تار میشد. چهار ماه لحظه شماری کردم برای رسیدنِ این ثانیه؛ اما وقتی که رسید، زیرلب تکرار می‌کردم: «امکان نداره! امکان نداره! نه... اشتباه می‌بینم! امکان نداره!» نمی‌تونستم باور کنم. اما حقیقت داشت. خودش بود! سعید بود که چند متری من، کنار مزار محسن نشسته بود. سعید؛ رفیقِ گمشده‌ی من! دلیل چهار ماه دلتنگی! چهارماه بغض! خوش بود؛ سعید بود...! سرجام خشک شده بودم و توان قدم برداشتن نداشتم. دستمو روی دهنم گذاشتم و به هق هق افتادم. مدام از خودم می‌پرسیدم: «نکنه خواب می‌بینم..؟» صدایِ یاحسین (ع) از بلندگو هایی که همراه شهید می‌رفتند، بلند شد و برای یک لحظه گریه‌م رو قطع کرد. تموم وجودم پر شده بود از اسم شهید. تصویر اتفاقات چند دقیقه‌ی قبل از جلوی چشمم گذشت. تصویر لحظه‌ای که خواستم بگم: «میشه برا منم رفاقت کنی؟ رفیقمو سالم برگردونی؟» اما نگفتم. دوباره چشمام از اشک پر شد. زیرلب زمزمه کردم: «تو همه رو میبینی! صدای همه رو می‌شنوی! غریبه و آشنا... تو هوای همه رو داری! تو... تو نگفته می‌شنوی! تو نخواسته، اجابت می‌کنی! تو... تو رفاقت کردی برام!» با یاد شهید، باورم شد که این خواب نیست؛ این معجزه‌ست! معجزه‌ی نگاه شهید! معجزه‌ی مهمان نوازی شهید! شایدم... عیدیِ شهید! سعید واقعا برگشته بود. رفیقم رو به روم بود! (: ناخوداگاه پاهام از زمین کنده شد و سمت جلو شتاب گرفتم. اینقدر ذوق زده بودم که یادم رفت پاهام آسیب دیده و نمی‌تونم بدوئم. اما اشتیاقی که من داشتم، پای آسیب دیده سرش نمیشد! من فقط می‌دونستم که سعید، بعد از چهار ماه برگشته و الان پیشِ منه؛ همین. ولاغیر! (: هزار بار لحظه‌ی برگشتنش رو تصور کردم و کلمه به کلمه کنار هم چیدم تا بهترین جمله، اولین جمله‌م باشه. اما وقتش که رسید، همه چی از سرم پرید. اگر هم چیزی یادم می‌موند، بی فایده بود. از لحظه‌ای که شناختمش، اختیار زبونم، دست دلم بود! دلی که خودش هم حال عجیبش رو نمی‌فهمید! (: کنار مزار محسن که رسیدم، عطرش تو وجودم پیچید و بهانه‌ دستم داد تا دوباره بغض کنم. سرش پایین بود. منو نمی‌دید. سرخم کردم و با صدایی که میلرزید، گفتم: «چقدر دلم برای بوی عطرت تنگ شده بود!» نمی‌دونستم بهترین جمله رو گفته‌م یا نه؛ اما خوب می‌دونستم تو اون لحظه دلی ترین جمله رو گفتم. لبامو از شدت بغض، محکم روی هم فشار دادم. سعید، آروم سرشو بلند کرد. از دیدن چهره‌ش، اشکام سرازیر شد. چشماش تر نبود؛ اما تا نگاهش به نگاهم گره خورد، اشک تو چشماش درخشید و در لحظه، قطره شد و روی پیرهن مشکی‌ش بارید! مردمک چشماش می‌لرزید؛ درست مثل لب‌هاش. بغضمو قورت دادم و آروم، فقط صداش زدم: «سعید...؟» صورتش از اشک خیس خیس شده بود. روی صورت بُهت زده‌ش، لبخند مهربون و آروم همیشگی‌ش نشست. گفت: «جانِ سعید...؟» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73