✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_... ؛ از شام ِ بلا ، شهید آوردند !" 📜
خشکم زد. قلبم داشت از جا در میومد! مونده بودم که سعید از شهید و شهادتش میگه یا... از هر روضهی محرم، یک جملهش رو تکرار میکنه...؟
نمیدونستم از سوریه و همین چند روز پیش حرف میزنه؛ یا رفته جایی وسط تاریخ و... یک چشمش به گودال و علقمهست، یک چشمش به مدینه، بین کوچه ها!
تقصیر من نبود.
حسین با شهادتش، چهارم فروردین هزار و سیصد و نود و شش رو برای همیشه از تقویم پاک کرد و به جاش، بین سوم و پنجم فرودین، با خونش نوشت: دهم محرم سال شصت و یک هجری!
حسین بیست و سه سال دوید و آخر، چهارم فروردین به کربلا رسید!
حسین رسید.
درست لحظهای که تنهاترین سردار بین میدون بود. یک عمر روضه ها رو شنید و خوند؛ اینبار روضه ها رو چشید و بعد خوند! حسین چشمش رو داد، تا روضهی "منی تک قویما علمداریم؛ اویان" رو بخونه! حسین، تیرها رو به جون خرید، تا روضهی هفتاد و دو تیر رو بخونه!
و حسین... روی سنگ و کلوخها افتاد و استخوان و دندان داد؛ تا روضهی گودال بخونه، روضهی سه ساعتی که سنگ و نیزه و چوب و...، بیقرار بوسه به پیکر امامشون شدن!
روضهی زخمی که روی زخم اومد. آخه ۱۹۵۱ زخم که روی یک بدن جا نمیشه...!
و سه روز... درست سه روز زیر آفتاب موند تا از حرارت خاک ها، داغ دلش رو تازه کنه و جای تموم روضهها، به خورشید و بیوفاییش شکایت بکنه!
و حسین...
حسین، لهوفِ مجسم بود! (:
دل من شکسته بود اما دل سعیدی که هر چی من شنیدم، دیده بود؛ بیش از تصور من شکسته بود. دلم میخواست حالا که اینقدر حسین رو میشناسه، بیشتر از شهیدی بگه که برای منِ غریبه هم رفاقت کرده. اما سعید نمیتونست به خاطرات برگرده. قلبش دیگه جایی برای شکستن نداشت! دیگه نفسی برای آهِ حسرت کشیدن نداشت.
حالش هر لحظه بدتر میشد. قلبش تند و محکم میزد، اینقدر که ضربانش رو احساس میکردم. دست و پاش شل شده بود و به زحمت روی پا میایستاد. توی اون چهارماه، ضعیف شده بود؛ بعدِ روضهی مجسمی که دیده بود، شکسته شد!
کمکش کردم و کنار مزار محسن نشستیم. من به درخت تکیه کردم و سعید، سرشو رو سینهی من گذاشت و هق هق کرد. از چیزهایی که دیده بود گفت و هق هق کرد. حسین، حسین گفت و هق هق کرد!
زمان میگذشت اما از شدت گریههای سعید کم نمیشد. انگار آتیشی که تو دلش به پا شده بود، خاموش شدنی نبود و فقط، شعله میکشید و هر لحظه، بیشتر وجودش رو میسوزوند!
نگرانی تموم وجودم رو گرفته بود. یاد ترکش تو سینهش بیشتر نگرانم میکرد. باید آرومش میکردم اما هیچ آبی، پیش شعلهی دلش، چاره ساز نبود!
نگاهم به مزار محسن افتاد. چشم دوختم به عکسش و زیرلب گفتم: «منو ببخش... نمیتونم رفیقتو آروم کنم.. آخه اشکاش به هق هق رسیده محسن، خودت بهتر از من میدونه که کارد به استخونش میرسه که هق هق میکنه! دیگه نمیشه آرومش کرد...»
لبخند چهرهی محسن پیش چشمم پررنگ تر شد.
یعنی میشد، اما نمیدونستم چطور..!
سعید همچنان ناله میکرد. صدای نالههاش جیگرم رو آتیش میزد. سرشو بوسیدم. دو دستمو دورش حلقه کردم و سفت در آغوشش گرفتم.
میخواستم آرومش کنم، اما انگار داغ دلش رو شعله دادم که آه کشید گفت: «آخ علی... کسی نبود حسین رو تو بغلش بگیره! حسین تیر که خورد، افتاد روی سنگ و کلوخا، وجودش شکست!»
و دوباره، از اول شروع کرد به هق هق کردن.
دستامو از هم باز کردم و با درموندگی خیره شدم به مزار محسن. آروم زیرلب زمزمه کردم: «چه فرقیه بین حسین و سعید...؟ حتی الان سعید تنها تر حسینه... اون موقع کسی نبود حسین رو در آغوش بگیره تا درداشو کم کنه، الا امام حسین (ع)، الان هم کسی نیست که سعید رو در آغوش بگیره تا درداشو کم کنه...»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73