🌷‌ کتاب (کتاب مخفی) 🌷 از خنده اش ابو حامد نیز می خندند. سلیمان اما توی حال خودش مشغول زمزمه آواز است. ماهان می پرسد: _ با من چه می کنید ؟! مرا می کشید ؟! ابو حامد میان خنده جواب می دهد: _ چه خیال کرده ای ؟! این همه راه دنبالت نیامده ایم که رهایت کنیم . خالد پشت به ماهان و رو به برهوت ، با دست اشاره می کند به خورشید . _ به آن خورشید نگاه کن . ماهان به خورشید کم رنگی که تا غروبش فاصله زیادی نمانده بود نگاه می کند. خالد ادامه می دهد: _ این آخرین خورشید و آخرین غروب زندگی توست ! ماهان غمگین و افسرده به خورشید نگاه می کند. اسب بی سوار او را به جلو می کشد و او مجال ایستادن ندارد. طنابی دور تنش پیچیده اند ، کهنه اما ضخیم است . بازوانش از شدت فشار طناب، خراشیده و زخمی شده . ماهان می پرسد _ چرا باید بمیرم؟! برای کاری که نکرده ام ؟! ابو حامد جواب می دهد: _ اگر راست می گویی و کاری نکرده ای ، بگو چرا از ما می گریختی؟! از چه ترسیده بودی ؟! ماهان جواب می دهد: _ از بیم جان ! از آن تیغ شمشیر که رفیقتان بر من کشید! یادتان نیست ؟! من با پای پیاده بر خاک کویر می دویدم و او نعره کشان شمشیرش را در هوا تکان می داد ! @shahid_gomnam15