🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_بیست_دوم
از خنده اش ابو حامد نیز می خندند. سلیمان اما توی حال خودش مشغول زمزمه آواز است. ماهان می پرسد:
_ با من چه می کنید ؟! مرا می کشید ؟!
ابو حامد میان خنده جواب می دهد:
_ چه خیال کرده ای ؟! این همه راه دنبالت نیامده ایم که رهایت کنیم .
خالد پشت به ماهان و رو به برهوت ، با دست اشاره می کند به خورشید .
_ به آن خورشید نگاه کن .
ماهان به خورشید کم رنگی که تا غروبش فاصله زیادی نمانده بود نگاه می کند. خالد ادامه می دهد:
_ این آخرین خورشید و آخرین غروب زندگی توست !
ماهان غمگین و افسرده به خورشید نگاه می کند. اسب بی سوار او را به جلو می کشد و او مجال ایستادن ندارد. طنابی دور تنش پیچیده اند ، کهنه اما ضخیم است . بازوانش از شدت فشار طناب، خراشیده و زخمی شده . ماهان می پرسد
_ چرا باید بمیرم؟! برای کاری که نکرده ام ؟!
ابو حامد جواب می دهد: _ اگر راست می گویی و کاری نکرده ای ، بگو چرا از ما می گریختی؟! از چه ترسیده بودی ؟!
ماهان جواب می دهد:
_ از بیم جان ! از آن تیغ شمشیر که رفیقتان بر من کشید! یادتان نیست ؟! من با پای پیاده بر خاک کویر می دویدم و او نعره کشان شمشیرش را در هوا تکان می داد !#کتاب_مخفی@shahid_gomnam15