🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت2
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
زهرا هم یه مفاتیح ریز از کیفش درآورد شروع کرد به خوندن
منم هندزفری رو گوشم گذاشتم و مداحی گوش میکردم
کم کم خوابم برد
زهرا: نرگس ،اجی بیدار شو وقت نماز و ناهاره
( چشمامو به زور باز کردم ): چشم
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم نماز و خوندیم
بعد نماز همه رفتن داخل رستوران ،منم چون از غذاهای بیرون اصلا خوشم نمیاومد رفتم داخل اتوبوس نشستم
ده دقیقه بعد زهرا اومد
زهرا: خانم خانوما یه دفعه غش نکنی بیافتی رو دستمون
- خیالت راحت بادمجون بم آفت نداره
دست کرد داخل کیفش
زهرا: بیا ،مامان جونت واست ساندویج درست کرد ،میدونست چیزی نمیخوری
- قربون دستش برم
زهرا: منم مسئول حمل و نقلش بودمااا
- قربون شما هم برم
( ساندویج کتلت بود ،واقعن گشنم بود )
خانم موسوی: زهرا جان بیا اماره بچه هارو بگیر حرکت کنیم
زهرا: چشم،الان میام
هوا تاریک شده بود که رسیدیم
واقعن تو تاریکی شب هم میشد ،بوی شهدا رو حس کرد
این چند روز خیلی زود گذشت ،ولی دلم میخواست ثانیه ها یه عمر بگذره تا بیشتر بمونیم اینجا
یه شب بعد از خوندن دعا و نماز شب
خوابم برد ،خواب دیدم یکی داره اسممو صدا میزنه و میگه بیا
چند بار هم این جمله رو تکرار کرد
اصلا چهره اش مشخص نبود فقط صداشو میشنیدم
از خواب بیدار شدم
نگاهی به اطرافم کردم همه خواب بودن
یه ترس عجیبی افتاد توی دلم
چادرمو سرم کردم از چادر زدم بیرون
همه جا ظلمات و تاریک بود
ترسیدم
کجا باید برم ،اون صدای کی بود ؟
رفتم دورو برم و گشتم
یه دفعه صدای گریه ای شنیدم
دنبال صدا رفتم
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
...................................................
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است
در غیر این صورت نویسنده راضی نیست
و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸